وقتی که عشق سر قدم باشد



 

 

کپک زده بود
اون همه هیبت و بزرگی ک با یه کت قهوه ای رنگ چارخونه به چشم میخورد کپک زده بود

میدونی یعنی چی کپک زدگی .
یعنی تموم کارهایی ک شروع نکردی
یعنی تموم کارهایی ک نیمه کاره رها کردی

امروز وسط مهمونی عموی بزرگ خانواده یکی پس از دیگری از این خاطره ب اون خاطره بهم نشون داد ک چه ادم حسابی ای بوده .
از خاطراتش با دکتر رزمجو و رئیس فلان اداره و بهمان اداره تعریف میکرد

میگفت دکتر معتمدی قبل رفتنش به امریکا ازش خواسته براش هماهنگ‌کنه دندون پزشکی افتخاری بخونه.
دلم ب حال اون سوخت و برای خودم‌ترسیدم

سوخت چون رها کرده بود
هیچ حرف تازه ای برای گفتن نداشت

چون قبلا سمت داشته قبلا سرمایه دار بوده اما الان ی ماشین فرسوده معمولی ی 
خونه ی معمولی قدیمی و به سری کارهای روزمره ی همیشگی 
ترسیدم چون بعید نبود یک روز خودم هم به همین حال دچار شود
سال روی سال بگذرد و هیج حرف تازه ای برای گفتن نداشته باشم .


من از کپک‌زدگی‌خیلی میترسم
اما گاهی دست خودم ادم نیست
گاهی به هر دلیلی یه کار متوقف میشه و کم‌کم نیروی ما برای شروع دوبارش تحلیل میره .
برای کپک نزدن باید همیشه پویا بود
همیشه رشد کرد
جوونه زد


یه بنده خدایی یه استعاره ای از زمان و زندگی برامون نقل کرد ک من از وقتی شنیدم هر بار بهش فکر میکنم هر بار یادم میاد ناخوداگاه شارژ می شم‌
ناخود اگاه حالم خوب میشه
و زمان رو به دست میگیرم

و حس میکنم توانم برای اینکه زندگیم کپک نزه بیشتر می شه



داستان زندگی پاکتی

تصور کنید اخرین لحظه ی زندگی
یه جعبه بهتون میدن پر از پاکت
و میگن طبق این جعبه سرنوشت شما تعیین شده .
پاکتا رو نگاه میکنید میبینید هر سال یه پاکت داره و توش برای هرماه ی پاکته و داخلش برای هر روز ی پاکته و داخلش برای هر ساعت یه پاکته و داخلش برای هر دقیقه

یکی یکی باز میکنید
داخل بعضی پاکتا نوشته در مسیر
بعضی هاش نوشته خلاف مسیر
بعضی هاش نوشته متوقف


وقتی کامل تر بخونید متوجه میشید
زیر هر دقیقه ای نوشته شده ک شما درحال انجام چه کاری بودین

دقایقی ک نوشته شده در مسبر شما داشتید کاری انجام‌میدادید ک در جهت ارزشاتون بوده
دقایقی ک نوشته خلاف مسیر کاری ک انجام میدادید خلاف چهت اررشاتون بوده
ک اونجاهایی ک نوشته متوقف کارهایی رو کردین ک هیچ تاثیری توی رسیدن ب اهداف و ارشاتون نداشته و بیهوده بوده


ماحصل این پاکتا میشه سرنوشت و زندگی تو .


چند تا از پاکتای امروزت در مسیر بود؟

چند تاش کار بیهوده بود؟ 

 

در مسیراتون افزون باد خدانگهدار









روز نوشت ۲۸ بهمن
کلاغا به شدت باهوشن فیلم گردو شکستنشونو دیدی؟
یه فیلمه نشون میده کلاغه گردو رو قل میده سر خیایون وقتی ماشینا ایستادن میندازتش وسط خیابون که زیر تایر ماشینا بشکنه
چه قدر باهوشن اخه



امروز زهره تو پارک شهید رجایی اینا رو برام‌ تعریف می کرد
بیست دقیقه ای وقت زیاد اورده بودیم و زدیم ب پیاده روی تو پارک به تماشا
تماشای هوایی ک رنگ و لعاب زمستون گرفته بود ، آدما ، درختا ، حال دلمون ک خوب بود
، خورشید ک هنوز با نوازش ته مانده انشعاب گرمایش دلبرانگی می کرد

یه وقتای ازین بیست دقیقه فرصتا ب خودم جایزه می دم



ن برای پیاده روی تو پارک شهید رجایی
برای بودن لمس زمان
برای مرور زندگی
مرور زندگی ای ک من میتونم انتخاب کنم فیلم نامه نویسش باشم یا فقط یک بازیگر ک دستی توی داستان نداره


و من به قطع ایمان دارم ک انسان میتواند سرنوشت خودش را هر طوری ک خودش دوست دارد رقم بزند

چگونه ؟ این سوالیست ک حرف ب حرف جوابش دیوانه ات خواهد کرد .
مگر میشود کسی معنای زندگی را بفهمد و دیوانه نشود

 

 

 

 زندگی رو شدید دوست دارم 


روز نوشت ۲۷ بهمن


واقعا توی این سفر من هیچ نقشی نداشتم جز اینکه به زبونم نیومد بگم نه
و به ذهنم برنامه و کلاسای طول هفتم خطور نکرد ک بگم نه

بگم‌برای اولین بار تو زندگیم حس کردم طلبیده و خودش خواسته برم پیشش و گزارش وضعیت بدم ، نمیگی چرند نگو این خرافاتا چیه؟


بلاخره از دل حرمی ک برایم فقط و فقط حکمِ معبد یک شخصیت افسانه ای تاریخی فرسوده در خاک ها رو داشت یک امام رئوف ، رحیم و زنده داشت رخ نشان می داد کسی ک من را دبد صدایم را شنید و حتی قبول کرد مثل پدر مواظبم باشد
همه کاره ی عالمه به اذن خدا داشت رخ نشان داده بود




از الهام به رستا
از ۹۱ به ۹۸
از ۳۰۹۰ به ۱۱۳
لابد یک نفر در حقم دعای خیری کرده که امام ناجیم شده 

 

 

زندگی ادامه داره


روزنوشت 4 بهمن 

 

ازینکه اعتماد به نفس داشته باشم همیشه می ترسم 

یعنی کلا بزار یه چیزی بگم متوجه نشی . لاکچری میگم ولی برو یه تقلب بزن تو گوگل تهشو در بیار . اقا  من طرحواره ی  معیار های سختگیرانم امتیازش حدودا 46 میشه تو تستا میدونی که این یعنی چی . یعنی الهیییی بمیرم برای خودم . 

 

یه قسمتی از زندگیم که خیلی منو میترسوند و دایما تو ذهنم این حرفا میومد  که بابا دختر نکنه الکی اعتماد به نفس داری اخه تو چرا باید اینقدر مورد تمجید قرار بگیری اخه نه بابا دختر اینا شانسیه اینقدر سر خودت معطل نباش . تو هم مثل اونایی هیچیتم از اونا سر تر نیست فقط تو شانست میگه هربار هرچی به این خانم بشیری میگی گوش میده . ، کتابخونه رفتنام بود 

تو کتابخونه ای که معمولا هر وقت فرصت بکنم میرم کارهامو اونجا انجام میدم چون توی خونه خوابم میگیره ، کلی بچه ی کنکوری دهه هشتادی هستن و سر جمع با خودم سه چهار نفر سنمون بالاست . 

بعد این کتابخونه طرح شبانه نداشت یعنی خانم بشیری به علت ثبت نام کم کنسلش کرده بود .

از وقتی که من رفتم تمام نقد ها مثل چرا نمازخونه موکت نداره چرا کلید نمازخونه رو نمیدین چرا طرح شبانه نیست چرا فلان رو هرکدومو به یه راهکاری حل میکردم . کلا شده بودم رابط بین بچه ها و خانم بشیری 

حالا نمیدونم چرا همه از خانم بشیری بدشون میومد ولی به نظر من یه مسیول کتابخونه ی عالی بود

مثلا امروز من رفتم کتابخونه و کلی بار دستم در رو به مکافات باز کردم و دیدم هوووف طبق معمول یکی نشسته جای من روی میزم . با خودم گفتم خب وسایل منو مگه روی میز ندیده که نشسته اونجا رفتم جلو دیدم ای وای وسایلم نیست . حالا وسایل خاصی نبود لیوان وچایی و اجیل و سینی و دستمال و دمپایی و اینجور اامات کتابخونه بود .

برگشتم ددم یکی از همون بچه های دهه هشتادی کنکوری دست و صورتشوو شسته بود داشت میومد تو ازش پرسیدم وسایلا رو جمع کردن ؟؟؟

گفت اره 

همرو ریختن تو بازیافت 

کفتم ا یعنی چی چرا اخه؟ من الان میرم به خانم بشیری میگم 

گفت نه نرو فایده نداره از من میشنوی نرو من الان پاییین بودم کلی بحث کردم باهاش .

همینجور که داشت حرف میزد تازه فهمیدم بنده خدا صورتشو نشسته بود گریه کرده بود هی یه ذره بغلش کردم گفتم بابا گربه نکن بشیری کیه خه که تو بخوای براش اشک بریزی و چیزی نشده که مگه چیزی گفتن ؟ 

گفت به من میگه نرو تو حیاط با تلفن حرف بزن 

کفتن خب بابا بنده خدا راست میگه اینجا بدیش اینه مکان استراحت واسه خانما نداره تو بری تو حیاط حرف بزنی درواقع رفتی تو محل استراحت پسرا حرف زدی و کاملا هم دید دارن از بیرون خیلی قشنگ نیست 

میگفت یعنی  چی کرم باید از خود درخت باشه من سر و سنگینم من بابام کاری ندره بهم . 

اقا خلاصه این دوزاریش نمیوفتاد . خداییش ربطی نداشت به سنگینی و سبکی مثل این میموند فضای اونجا که یکی تو دانشگاه بره تو بوفه پسرا بشینه غذا بخوره . 

خلاصه گفت محلت نمیذاره و عصبانیه نرو 

حالا منو بگی مونده بودم که یعنی من برم وسایلمو از تو بازیافت بردارم یعنی چی  و رفتم پایین 

سلام کردم و یه دوهزاریم قرار بود ببرم براشون دادم بهشون و گفتم خانم بشیری وسایل ما رو ریختین تو سطل ؟

یکم مکث کرد و انگار جساب برده باشه گفت نه تو قفسه هاست 

گفتم ا اخه بچه ها گفتن تو سطله و چرا جمع شده 

گفت باید کمد بگیرین بذارین تو کمد 

گفنم خب من اومدم گفتم کمد خالی دارین گفتین ندارین . حالا وسیله رو یکی ببره گم بشه طوری نیست ولی نه اینکه مسیول کتابخونه ببره 

گفت نه اشتباه گفتن هست 

کفتم خب اینکه اونا اشتباه گفتن دقیقا کجاش باعث میشه که این حرکتو کنین واقعا اهانته این رفتار 

بنده خدا اون دختتر که بالا داره گریه میکنه ومن کاری ندارم رفتارش درسته یا غلطه ولی این کار هم اهانته 

گفت نه برو ببین تو قفسه ها هست یا نه فقط دمپایی یارو انداختیم تو سطل 

گفتم خب حالا یه کمد لطفا به من بدین من واقعا وسایلم پخش نبود 

گفت الان میام دمپاییتو در میارم برات از تو بازیافت 

اقا خلاصه اومد بالا و منم کمکش کردم گفتم دمپایی همه رو در بیارین نبینن بچه ها گناه دارن و بعدشم یه قفسه بود اون وسط گفتم میخواین اینم کمک هم بزاریم سرجاشو 

هم رفیق بودیم هم دعوا نشد هم عذر خواهی کرد هم من تشکر کردم هم وسایل برگشت سر جاش 

 

 

ولی اینکه حالا چطور من تونستم اینکارو انجام بدم دقیقا خودمم نمیدونم شانسیه . یا مهارت های ارتباطیم بالا بوده یا توی یک سال کار تجهیزات پزشکی بالا رفته .

هرچی بود هر روز متعجب میشدم ازینکه چطور فقط من با خانم بشیری خوبم 

 

 

چیزی که عایدم میشه فقط اینه که رشد دیدنی نیست .

وقتی تو محیط کاری قرار میگیری و بلد نیستی چیکار کنی چی بگی کی بگی و هر روز درگیر این مسایلی شاید خودت نفهمی کی و کجا چه صولی رو یاد گرفتی . اما کاملا رفتارت با بقیه متفاوت میشه .

این ارمغان دل به تجربه های جدید زدنه . 

 

یکسل کار کردن تجهیزات پزشکی برای من شاید هیچ درامد و هیچ رزومه ی معتبری نداشت 

اما  رشد اجتماعی و روابط از بهترین داشته های اون دورانمه .

اینقدر برای کار کردن دنبال سود های مادی نباشین مهارت ارتباطی و روابط  و اطلاعات عمومی میتونه خودش کلی داشته باشه .

 

 

حالا درست گفتم یا نه ؟ روابط من پخته و اجتماعی هست ؟؟؟؟یا واقعا اعتماد به نفس کاذب دارم ؟

 

 

 


winkروزنوشت عاشقheartانه سه بهمن

 

 

 

این روز نوشت هم ویژه ی کسایی هست که دچارن . دچار که میدونی یعنی چی ؟ یعنی ع ا ش ق 

برای ارامش  نزدیک شدن به معشوق طوفان بغل کردن 

 

اینو از اون قسمت روزم تلخیص کردم که داشتم با 

مسیر طوقچی به زینبیه رو در حال صحبت کردن با فرزانه(دوست دلبرم )  پشت تلفن طی می کردم .

من میدونم اخرش یه روزی همه به فرزانه میگن دلبر از بس که من دلبر صداش میکنم .

 

 

میدونی از کی عاشق کلمه دلبر شدم از اون روزی که کلیپ حسین پناهی رو دیدم 

همون کلیپه که اخر اخرش گفت قورتش دادم دلبرو . یه کلیپ خیلی ناب بود که الان دقیق جملاتش یادم نیست ولی حتما پیداش میکنم میزارم تو روزنوشتای بعدیم . 

از حاشیه برگردیم تو مسیر زینبیه بودیم .

طوقچی به زینبیه دو تا از ابگوشتی ترین و بد نام ترین مجله های اصفهانه 

حقیقتا این مسیر همیشه برای من پر از چالش بود 

بار اول میخواستم برم بیمارستان اهرا که مهندس معراجی اشتباهی بهم اسمشو گفته بود یادمه اینقدر رفتم که از اصفهان خارج شده بودم و جز من و جاده و گوسفندا چیزی نبود تازه پلیسم جریمم کرد بعد من به جای اینکه به پلیسه بگم بخشید و اینا با بغض و عصبانی گفتم من گم شدم شما منو جریمه میکنی بگو من چجوری برگردم . 

بار دوم میرفتم همایش های کسب و کار شهرداری که خود دنیایی بود بی نظیر دنیایی که گویا هرکی ازش بی خبر باشه باخته . از کسب و کار و همایش هاش هم تو روزنوشتای بعدیم میگم 

و امروز هم داشتم میرفتم  همیش مدیران فکر کن شوخی شوخی مدیر شده بودم و ترنم شوخی شوخی بچم شد . 

ترنم اسم موسسمونه . 

و این همایش هم خودش دری بود به سوی ناگفته ها 

اقا بازم حاشیه رفتم ؟؟؟

چه کنم خسته ام ذهنم خوابش میبره وسط راه 

اما اینبلر قول میدم حاشیه نرم که هیچ به قول عمورسولم تو سه خط اونی که میخوام تهش بگمو اولش بگم 

تمام مسیر یه چیزی مثل خوره به جونم بود . 

من داشتم با گوشی حرف می زدم  و این کار غیر قانونی بود و قانون اگه خلافش انجام بشه اهانت به اداره ی مربوطه و برو بالاتر رییس مربوطه و برو بالاتر رهبر و برو بالاتر ایمه و برو بالاتر پیامبر و برو بالاتر  اهااااااااان .  همینجا وایسا . ارباب همین جاست . مقر عشق همینجاست . عامل دیوونگیام همینجست نمیبینی ارباب نشسته .

حلا برای من هی نگو برو بابا تو که بلدی با گوشی حرف بزنی و رانندگی کنی حالا یه بارم اشکال نداره

ببییییین  من کاری به اشکالش و اهانت و قانون گزار و هیچیش ندارم . به من بگو ارباب چی دوست داره ؟؟؟

الان اربابم خوشش میاد ازم اگه گوشی رو بزارم کنار و تو ماشین جواب ندم یا نه اگه متمرکز هم صحبت کنم هم رانندگی بیشتر ازم خوشش میاد ؟؟؟

ببین نصف بیقراریای من سر اینه که ارباب از چی خوشش میاد ؟

شرعو مرعو همه اینا رو واسه ارباب پیگیری میکنم بلکه دلبری کنم براش

حالا شمای خواننده یا متعجب شدی یا نشدی یا فهمیدی چی گفتم یا نفهمیدی یا چشیدی و دچاری یا فارغی

 

 

تو دچار بودنمو اینجوری تصور کن

دیدی این دخی پسرای قرتی و جینگیل امروزی چی میکن میگن رو فلانی کراش دارم . کراش میدونی یعنی چی یعنی یه دلبستگی شدیدی که دارن ولی صداش در  نیومده حالا یا فلانیه فهمده یا نفهمیده ولی کراش داشتن به وقتی میگن که طرف هنوز لو نداده این دلبستگی شو 

بعد رفتارشون میدونی چجوریه صبح تا شب درگیر اینن که ایا فلانی نسبت به اینا حسی داره یا نه 

دایما ازمون خطا میکنن . ا امروز اینکارو کردم بیشتر بهم توجه کرد ااا خوبه برم اینو بگم اا ازین مدل شخصیتا بیشتر  دوست داره 

دور نرم خودم بابا من کی تاریکی دوست داشتم 

کی پفک خور بودم 

کی در اتاقم باز بود

اخه دلبستگی چه میکنه که من صرفا سر یه گپ گروهی فهمیدم طرف عاشق اینه تنها باشه تو خونه همه لامپا رو خاموش کنه موزیک بزاره و ازوروز با اینکه از تریکی میترسم گاهی اینکارو انجام میدم 

طرف شب ساعت 2 شب 11 شب معمولا هوس یه چیز شور میکرد پا میشد میرفت سر خابون پفک میگرفت ازونروز من پفک خور شدم به یادش 

طرف میگه در اتاقم هیچ وقت نمیتونم بسته بزارم باید از خونه خبر دار باشم ازونروز گاهی هوس میکنم برم در اتاقمو باز بزارم .

 

 

 

خلاصه که بگم برات ببین امروزی و یکم کوچه بازاری من خیلی وقته رو اربابم کراش دارم heart مهم نیست تو چی میگی فکر ذکرم اربابه . اونن یعنی خوشش میاد ؟

 

 

 

خواننده ی گرامی ایا از خواندن متن فوق چیزی عایدت شد ؟ 

چطور بود ؟wink

 

 

 

 


به همان روال دیشب 

لپ تاپو باز کردم ابلاغیه بابا رو چک کردم موزیکو پلی کردم و درحالی که از وقت خواب مدتی گذشته اما مشغول نوشتن روز نوشت می شوم . 

امروز روز بسیار بزرگی در خاطراتم خواهد ماند . و اما در اخرین روز عمرم شاید امروز کوچک تر از چیزی که حالا به ان فکر می کنم باشد . 

 

enlightenedامروز اولین و کوچیک ترین سخنرانی  انگیزشی ای برای تیمم رو رقم زدم .

enlightenedامروز هزارمین و بزرگترین افسوسم مجددا رقم خود : چطور ادم ها از مهندسی انگیزش چیزی  نمیدانند نمیخوانند نمیبینند و

 

اولین سخرانیم گویا مورد تایید مخاطب بوده . چونکه دو تا بازخورد از تاثیر گزاری مطالب بهم رسید . 

اگه بخوام جذاب ترین قسمتش رو  برای شما بگم ازونجاش میگم که 

یه ریل کشیدم روی تخته 

و نگاه کردم به رها  که نشسته بود مقابلم 

بهش گفتم  معنی ارزش رو میدونی 

همین که اومد فکر کنه

پشت بندش گفتم معنی هدف و بینش رو هم بهم بگو 

داشت فکر میکرد که گفتم خب بیخیال 

بهم میشه سه تا از هدفاتو بگی 

گفت میخوام تربیت فرزند رو خوب یاد بگیرم 

گفتم دیگه 

گفت میخوام سطح مطالعاتیمو افزایش بدم 

گفتم اینا هیچکدوم هدف نیست 

خلاصه یکم دیگه کل کل کردیم اینقدری که بنده خدا گفت پس فکر کنم من هدف ندارم تو زندگیم 

گفتم داری شناساییش نکردی 

روی ریل یه فلش کشیدم سمت راست و گفتم این ریل و فلش نشونگر ارزشاته 

نشونه ی ارزش اینه که همیشگیه 

جهت داره 

از الان تا اخرین لحظه ی عمرت میتونی به ارزشت پایبند باشی 

و از دل ارزشت میشه هزار هدف کوچیک و بزرگ در بیاد 

ببین ارزش شبیه ویژگی های شخصیتی میمونه 

مثلا تو میتونی بگی ارزشم صداقته 

ارزشم یادگیریه 

ارزشم اینه مادر خوبی باشم 

موفق باشم و .

همه اینها صفاتین ک اگه به عنوان ارزش پذیرفتی تمام لحظات زندگیت باید در جریان باشن 

تو وقتی پسرت یک سالشه تا وقتی که 50 سالشه باید مادر خوبی باشی 

تو اگه بخوای ارزش صدافت رو انتخاب کنی از الان تا اخرین لحظه ی زندگیت پایبند بودن بهش رو انتخاب کردی 

بعدش یه سری تابلو کشیدم تو مسیر ریل و بهش گفتم اینا هدفاتن 

هدفای تو در مسیر ارزشهای تو قابل اجرا هستن 

جاشون زمانشون معلومه 

مثلا تو میتونی برای مادر خوبی شدن تا عید امسال کتاب تربیت فرزند از سیادت تا وزارت رو بخونی 

این یه هدفه 

هدف ها نقاطی هستن که انتخاب میکنی بهشون برسی هدفهات تو رو در مسیر ارزش رشد میدن 

مثل یه درخت انگور که بهش جهت میدی در مسیر داربست رشد کنه یا روی زمین یا روی دیوار ارشها به تو مسیر میدن و در اون مسیر هدفات تو رو رشد میدن . 

بعدش گفتم هدف  گزاری مهارت لازم داره 

باید یه سری خطاها رو بدونی 

مثلا باید بدونی که خیلی از این هدف ها مال تو نیستن مال بقیه ان اشتباهی اوردیشون تو مسیرت 

مثلا تو اصلا دوست نداری اهل مطالعه باشی اما از بس دور و اطرافیانت از این کار تعریف کردن ناخودگاه اوردی تو اهدافت 

یا مثلا یک ورزشکار حرفه ای شدن میتونه هدف منسب برای تو نباشخه اما برای اینکه چشم دختر خالت در بیاد اشتباهی اومده تو هدفات 

خطای دیگه ای که وجود داره اینه که هدفات با هم بجنگن 

تو نمیتونی انتخاب کنی پزشک خوبی بشی و ازونطرف انتخاب کنی هر شب 9 شب گوشیتو خاموش کنی بخوابی تا 9 صبح این دو هدف متناقض هستن 

و بعدش ه قطار کشیدم گفتم ین قطار بینش تو هست 

هرچی روش بنویسی تو همون ایستگاه نگه میداره و دیگه حرکت نمیکنه 

گفت یعنی چی ؟

گفتم یعنی تو میتونی رو قطاری با بینش من ثرمتمند ترین فرد ایران میشم بشینی و تو ریل ارشا و هدفات حرکت کنی 

میتونی تو قطار من 3 میلیون تومنی میشم بشینی و بری تو ریل 

میدونی فرقش چیه ؟ 

بینش تو وقتی به ایستگاه مورد نظر رسید نگه میداره و دیگه حرکت نمیکنه . 

پس تو نمیتونی هدف ثروتمند شدن داشته باشی و سوار قطار بینش سه میلیونی بشی چون از ایستگاه سه میلیون اونور تر نمیره 

بعدش بهش گفتم هرچه قدر وقت بزاریم برای اینکه تشخیص بدیم ارزش هدف و بینشامون چیاست بازم کمه . و اینها باید دایم اپدیت بشن 

بعدش از ارزشهای خودم گفتم گفتم بین مثلا من 5 تا ارزش دارم 1. عبودیت 2 ارامش و اسایش 3. مدیریت زمان 4. یادگیری 5. موفقیت 6. عشق 

این مطالب رو  از رادیو بادران به گویندگی نسرین توی اتوبوس اصفهان مشهد با لیدر باغبان گوش دادیم خیلی به دلم چسبیده بود . تقریبا هر روز این مطلب از گوشه ی ذهنم رد میشه . 

با این استعاره زندگی کردن بین لحظه های پر تنش ایستادن و مرور بینش و مسیر و ایستگاه ها اقدامیست بسیااااار ناب و موثر برای زندگی غنی تر .

 

 

 

قطار  ایستگاه و ریل yes

 

 

 

 

 

 

 

 


پارتیش اسمونی بود ✅

تو دنیا چند نفر ‌وجود دارن‌که از زندگی جلو زده باشن؟
خدا دیوونه کننده تر از ذهن و زمان چی میتونست سر راه زندگیامون بگذاره؟
اگ کنترلشون کنی از همه ی گذشته و رویاها و ارزوهات بالا میزنی میری ب اوج . میری به بالای بلند تدین درخت رویاهات میشینی .و دنیا برات ی شکل دیگه میشه


اگه اما کنترلش نکنی اسیر میشی یه چیزی شبیه پرنده ی زندانی همون قدر حقیییر و بیچاره و محتاج


روز شنبه اکسیییر توکل و توسل باز دیوونمون کرد
اکسییییر توکل رو اینبار مرضی مسئول فضاسازیمون استفاده کرده بود
و معجزه ای ک با شنیدنش ب گریه افتادم

معجزه اب ک بقیه ببینن میگن بابا شااانس داشت پارتی بازی کرده بود که ده سال طرح کرمانشاه شوهرش بی دلیل بی تلاش خاصی یهویی افتاد مبارکه بغل دست خودمون .
اما فقط ما میدونیم ک چه کرد
پارتی داشت درواقع ولی پارتیش زپینی نبود .

پارتی اسمونی بود .

 

 

برای رزرو پارتی اسمونی کمی عمیق تر به مباحث توکل و توسل بپردازید .

سوالی داشتید و منبعی خواستید هم‌در خدمتم



معجون هفتگی☕☕☕☕


ساعت ۳ به وقت کافه روزگار
طبق معمول من جایی زهره شیک و معجون ازین تیپ‌نوشیدنیا
طبق معمول یه عالم کاغذ خودکار رو میز کافی شاپ


اینبار میخواستم جبران کنم
هفته ی پیش فقط زهره خلاصه گفته بود
خوشبختانه با حذف کردن چند تا از حاشیه های بیهوده ی زندگیم ک فقط ذهنمو شلوغ میکرد برنامه هام منسجم تر شده بود
من و زهره دوست اینستاگرامیم‌ک اشتاییم باهاش از اتفاق های نااااب زندگیم بود هر هفته میریم و با هم از مهندسی انگیزش حرف میزنیم اون بهرام پور میگه من از دارن هاردی و نویسنده های دیگه
بعدش راجع به معنای زندگی صحبت میکنیم و بعدش راجع به طرحواره درمانی کتاب میخونیم


من و زهره با هم کتاب مدیریت بحران و اثر مرکب رو تموم کردیم
با هم کتاب خوندن خیلی موثره خیلی

چون مجبوری یه دور بخونی یه دور بگی و بعدشم سوال جواب و بقیه مخلفاتش .

زهره موفق ترین دوستم بوده و هست
نمونه ی بارز خواستن توانستن

بعد از کافه روزگار خیابون سپه شاهد ما دوتا بود
یه دختر چادری با روسری زرد و یه کیف‌بزرگ دستش چپش
و ی دختر مانتویی با تیم هنری و یه کتاب دستش چپش

و دوتا گوشی و سری ک به سمت درختای بالای چهلستونه


هر دو از شنیدن صدای کلاغ هایی ک ولوله ب پا کرده بودن ب وجد اومده بودیم
اما جز ما هیشکی حواسش نبود
همه داشتم صداهای ذهنشونو میشنیدن اما صدای زیبای کلاغا رو نه

شما نمیدونین چرا کلاغا غروبا تجمع میکنن تو اسمون ؟
و بعدش من مستانه رفتم به سمت ادامه ی زندگی اینقدر مستانه ک توی پله برقیای مترو سرم تو گوشیم بود و ندیدم پله داره میرسه به بالا پله رسید و من و گوشیم پخش زمین شدیم .

ازینکه افتادم خجالت نکشیدم ازین خجالت کشیدم ک نمونه ی بارز این جوونا سرشون تو گوشیا همش شده بودم خجالت کشیدم .


خلاصه ک معجون روزهای هفته ی من این جلسات هفتگیه کتابمونه شمام‌برای خودتون ازین وعده ها درست کنید .


روز نوشت 7 بهمن ۹۸

 

 

بانو نباشی بد میشه


امروز تا ظهر در نقش کدبانوی ایرانی و تا شب در نقش دانشجوی ایرانی بودم

از خرید سبزی تا کارهای بانکی و بنزین زدن و بعدش خرید ماست گوسفند و پنیر تبریزی
تا سر زدن ب کتابخونه و امانت گرفتن رمان دالان بهشت
و بعدش رنده کردن پیاز و سیب زمینی و عطر خوش کتلت سرخ شده


تا چایی تازه دم و افتاب سر ظهر و سر زدن به خونه ی همسایه



بانوهای ایرانی چ کردن با خودشون ؟؟؟
خدایا شکرت ک ما دوره ی رزق روزی ترنم رو گذروندیم ک بفهمیم کار کردن زن اگ موجب کم شدن ارامش خونه بشه و از نقشش برای تربیت و محبت کردن و بقیه مختلقاتش به همسر و بچه هاش کم بزاره موجب کاهش رزقش میشه
که یادگرفتیم درامد = رزق نیست
رزقت یه عدد ثابته درامد کمتر و بیشتر باشه خدا برات زیاد کمش میکنه
چطوری ؟
رزقت دو میلیون باشه ۳ دربیاری گلس گوشیتو میشه تایر ماشینتو پنچر میکنه و یا یه گرون فروش میندازه سر راهت ار طوری هست یه تومنه هضم‌زندگیت نمیشه و برعکس درامدت دو باشه رزقت ۳ جایزه ها مال تو میشن حراجیا مال تو میشن هدیه ها مال تو میشن و یه جوری از دو تومن اندازه سه تومن هضم زندگیت میشه


میدونید من معتقدم زن ارامش بخش خونه و مرد اسایش بخش خونست

اما اینروزا رفتن دنبال اسایش و ناخوداگاه ب دلیل لطافت روحیشون ارامششون کم شده مردا هم ک دنبال اسایش بودن با حضور و نبودن خانما ارامششون کم شده

خلاصه جامعه ای شدیم مرفهههه اما سرشار از تشویش و بیقراری



و بیربط ترین و مرتبط ترین جملم رو ختم روزنوشتم میکنم

اسلام چه قدررررر به زن بها داده و حیف و صد حیف ک ظاهر قضیه و باور های جامعه عکس این مطلب رو میرسونه


خلاصه ک من از بچگیم معروف بودم ب اینکه شغل مورد علاقم خونه داریه و حالام یکبار تو زندگیم علاقه هام با شرع یکی دراومده



خانما از ارامش خونه برای کار کردناتون نزنید که بد میشه هی بد و بدتر میشه


سلاااام و درود 

 

اگ شما تو کتابخونه بودی و وقتی همه دارن کتاب و تست و اینا میخونن تو داشتی لیست لذت هات رو ثبت میکردی چه حسی داشتی؟ حس بیهودگی یا حس شاخ بودن یا هیچ حس خاصی؟

امیدوارم به میزان وقتی ک روی این مسائل انگیزشیو لیست میستا میذارم هدفامم تیک بخورن ک حس شاخ بودن بکنم ولی بی رودروایسی الان یکم حس بیهودگی دارم .

اقا موضوع روز نوشت لیست لذت ها بود حاشیه نرم .

گویا بچه ها گفتن زیاد حاشیه میری 

 

 

اقا نادر بریم ؟ 

دعوت میکنم از کودک درونم برای ذکر لذت هاش 

 

 

بدون ادیت و تامل تقدیم شما 

 

 

ولی خداییش شما هم لاقل نفری یکی دو تا لذت برام نظر بذارین

 

 

 

توی چالش و سختیای زندگی  تنها نباشی با یه نفر با هم مشکلو حلش کنید 

برنامه ها ی زندگیت  انتخاب واحدت و . با هم ست بشه هی تداخل نداشته باشه 

تواون اتفاقی ک تو زمان و مکان نا مناسب نمیذاره جلو لبخندتو بگیری

سلیقتو بدونم‌کادو ها زشت و سوپرایزا مسخره برات انجام ندن

فصل امتحان بقیه امتحان دارن تو ازاااااد رها پادشاهانه زندگیتو میکنی 

اتفاقی خوندن کتاب یا شنیدن حرف و دیدن فیلمی  ک مسئله ی دغدغتو برات جواب بده 

یهویی بخوری تو دل خستگیای زندگی به تعطیلی و یا جمعه و .

یه سری وسایل و لباسای ارزون که همه فکر میکنن گرون خریدیشون یا خیلییی خاص و شیکن 

ماساژ بعد ورزش و خرید 

تو مهمونی دو سه نفر تیم شین جیک تو جیک اصن فازتون جدا از بقیه باشه نفهمین کی تموم شد 

احساسی درگیر زندگی تو لحظه ی حال بشی از بوی نارنج تا رنگای اسمون تا .

پیام رسانات پر ریپلای و cm و پیام باشه

همخوانی اهنگ با دوستات 

استوری و فیلمای فان ضبط کردن 

وقتی انتظارشو نداری اسمش بیوفته روی call گوشیت

چراغ قرمز و ترافیک وقتی میخوای پیام بدی 

تو نیستی ولی پشت سرت ازت دفاع کردن

اتفاقی بشنوی ازت تعریف کردن 

ازون چیزی ک همه میترسن نترسی

 

وقتی با عملم حرفمو نشون دادم و پیام دریافت شد 

اینقدر رابطه هاتون اکیه ک بعد داد و بیداد و نقد و انتقاد بازم به محبت همدیگه شک نمیکنید 

 

بقیشو از تو نت گوشیم کپی پیست میکنم 

 

۱. گوش دادن موزیک پاپ و سنتی مدرن
۲. تموم کردن ی کتاب به صورت خلاصه نویسی شده
۳. خوردن اناب و سنجد
۴. خوابیدن تو افتاب دم ظهر


۵. شبا زیر پتو خوابیدن وقتی تصویر کارتن خوابا جلو چشامه
۶. قلیون کشیدن وقتی به ارزو و هدفات رسیدی و مرور مسیر زندگی 
۷.درد و دل کردن با دوست معتمدت راحت 
۸. رفتن تو جلسه ای ک اماده ای براش
۹. خوردن کافی میکس و چاییی تاره دم خوش عطر
۱۰. تیک زدن لیست کارها
۱۱. مرتب و تمیز بودن اتاقم
۱۲.مرتب و اتو کشیده و ست بودن لباسام
۱۳.حس خنکی بین موها بعد حمام
۱۴. گوش دادن به ساز و نوازندگی و تار و
۱۵. خوندن با اهنگ مورد علاقم تو ماشین و رانندگی تند
۱۶.
نگاه کردن ب هدفایی ک تیک خورده
۱۷. مرور عکس های خوشگل دسته جمعی بعد از گردش با دوستام
۱۹. شنیدن یه مطلب خوب و اموزنده ک تم بده
۲۰ . همنشینی با ادمای موفق و متخصص
۲۱. همراه بودن با یه گروه اهل تلاش و مطالعه و هدفمند
۲۲. جلو بودن از برنامه
۲۳. برگزاری ی همایش و نگاه کردن فیلم اختتامیه کلا مسئول اجرایی بودن
۲۴.
خواب شاهانه وقتی کارهامو انجام دادم
۲۵.
تلاش کردن تو ساعاتی ک همه خوابن یا به گردش
۲۶. رفتن خونه ی زنعمو رضوان ناهید زهرا و فانیلامون 

تخمه خوردن و اختلاط کردن با عمه بعد ناهار 
۲۷. یه گپ و نوشیدنی گرم و کافه و پیاده روی با دوستای صمیمیم
۲۸.
طبیعت گردی و دیدن روستاهای ایران و جاهای ناب و دنج 
۲۹
رفتن به کومه 

 

کلیپ از خودم درست کنم یا درست کنن
۳۰
کلا شب باشه  اتیش باشه دنج باشه 
۳۱.
هدفمند گام ب گام برای هدفا تلاش کردن
۳۲.
وقتی مورد محبت قرار میگیرم
۳۳. وقتی با حرفام و روابطم تاثیر گزار میشم و اینو ب چشم میبینم
۳۴.
وقتی تو حسابم پول بیش از میزانی ک میخوام است
۳۵. وقتی بابا ازم تعریف کنه
۳۶.
وقتی با ادمای بزرگتر و موفقتر خودم میتابم و یا با هم فکر و همسطحای خودم
وقتی حس میکنم خدا بهم محبت کرده و حس شکرگزاری بهم دست میده
۳۷
بعد از برنامه ریزی
۳۸ وقتی غذا گوجه پلو با مرغ ریش ریش باشه
۳۹وقتی پیگیرمه
۴۰ وقتی کالباس یا تهچین یا غدای خوشمزه بخورم
۴۱. وقتی عصرونه میخورم
۴۲.
وقتی سیبزمینی از خاک در میارم فلفل میکنم هویج و سبزیجات بدون حساست 
۴۳ .
وقتی تو باغ کشاورزس میتابم و سبد میوه و سبزیجات متنوع جمع میکنم
۴۴. وقتی به خاطرش پا میذارم رو دلم
۴۵ وقتی روی ارزشهام پایبند می مونم
۴۶ . وقتی هدیه های دوست داشتنی بگیرم
۴۷. وقتی فکر یکیو بخونم
۴۸. وقتی موهامو بافتم یا تازه رنگ کرده باشم
۴۹.
وقتی گلدونام سر حالن
۵۰. وقتی کتابخونه میرم و از وقتم استفاده میکنم
۵۱. وقتی دائم باشگاه برم یا ورزش کنم و حس کنم نفس و ععضله هام قویه
۵۲. وقتی بتونم برای عزیزام یه کاری کنم
۵۳. وثتی بتونم بدون انتظار محبت کنم به بقیه
۵۴.
وقتی اکتی باشم( یه مهارت روانشناسی)
۵۵ وقتی با طرحواره هام مقابله میکنم
۵۶. وقتی فکر ادمای مغرور و تودارو میخونم 
۵۷.
وقتی برای مشکلم راهکار پیدا می کنم
۵۸. وقتی سگ جوجه مرغ جک و جونور داشته باشم یا بغل کنم
۵۸ وقتی سحر بیدار شم
۵۹. وقتی صدای طبیعت بیاد تو اتاقم مثل صدای سگ و گرگای ویلاهای شمال
۶۰. وقتی انگیزه دارم
۶۱. وقتی از پس یه کاری بی میام یا مهارتام رو میتونم استفاده کنم
۶۲.
وقتی وزنم همون عددی باشه ک میخوام
۶۳. وقتی برم دکتر بگه سالمی
۶۴ . وقتی نخواگ دندونپزشکی و چکاپ و . برم
۶۵ . وقتی تو اولین مغازه خریدامو انجام میدم
۶۶
وقتی میرم کتاب فروشی. شهر کتاب . گل فروشی . وسیله سفالی فروشی .جانور فروشی وسیله کوه وسفر فروشی 
۶۷. وقتی میرم دفتر مشاوره یا همایش و سمینار و کلاس مهارتی
۶۸ . وقتی تو بازارای میدون امام یا بازار تره بار سبزیجاتا بتابم و خریدای خونه انجام بدم و بعدش اشپزی کنم
۶۹. وقتی صخره رو میزنم
۷۰. وقتی تو پاسور بازی دستم خوب بیاد
۷۱. وقتی تو جرات حقیقت جو گیر بشن بقیه چیزای جالب بگن و سوالای جالب جواب بدن 
۷۲ . وقتی یه شیطونی کنم بگیره  . با چسب زنگا رو فشار بوم وقتی برق رفته
یا در فاضلابو بردارم ادما بیوفتن توش . به نوعی کرم ریختن
۷۳. وقتی به یه ادم مغرور محل ندم جیگرم خنک شه بسوووزه
۷۴. وقتی مهرادو و بچه هایی ک بهشون حس مالکیت دارمو ببرم گردش و بغلشون کنم
۷۵. وقتی کفاره گناهامو بدم
۷۶ . وقتی تکلیفای معنوی ترنم رو انجام بدم
۷۷. کوهنوردی
۷۸. وقتی تو اتوبوس و مسافرت همه خواب باشن من خوابم نیاد بیدار باشم
۷۹.وقتی گاهی اشپزی کنم و بقیه با اشتها بخورن
۸۰. وقتی خونه مرتب کنم
۸۱. وقتی ترشی و چیزای خونگی از تو دبه ها میکشم تو ظرف
۸۲‌.
زندگی کردن تو خوابگاه و خونه دانشجویی
۸۳.
وقتی هوا ابری باشه یا بارونی یا باد
۸۴. وقتی باد اونقدر شدید باشه ک تتونی درست راه بری
۸۵ .
وقتی دفتر خاطرات یکیو بخونم حتی اگ ناشناس ولی یکی ک تو دوره خودم زندگی میکنه تو محدوده سنی خودمه
۸۶. وقتی خدا رو تو نگاه بعضی ادما میبینم
۸۷وقتی وسایل نو استفاده کنم
۸۸ وقتی ماشینم از کارواش اومده باشه یا باک بنزین پر باشه
۸۹. وقتی به ویژنام فکر میکنم و تجسمشون میکنم
۹۰ . وقتی توکل توسلام جواب میده
۹۱. وقتی خدا سوپرایزم میکنه
۹۲.
وقتی بعد توکل ارامش دارم
۹۳. وقتی باع رستوران خونه باغ و کافیشاپای باغی دعوت بشم
۹۴. وقتی تا دیر وقت تو صفه باشم و تو تاربکیا بیام پایین
۹۵.
وقتی برم پیاده روی دوچرخه سواری و یا اسکیت
۹۶. وقتی رو نت و هماهنگ موزیک مورد علاقمو  ساز بزنم دوئت که دیگه اگه باشه عالیه 
۹۷ .
وقتی خودکارن تموم بشه

۹۹
مسافرت و زندگی کردن تو فضاهای جدید و سبکای جدید 
۱۰۰. وقتی خونه کسی نباشه چراغا کم باشه موزیک زیاد باشه و من به کار مارام‌برسم 
۱۰۱ . وقتی برای مهمون خونه رو مرتب و تمیز میکنم و وسایل پذیرابی اماده میکنم
۱۰۲. وقتی استخز پر باشه و حیاط تمیز باشه
۱۰۳. وقتی کار عقب مونده هام تموم شده باشه
۱۰۴. وقتی به سیر افاق و انفس فکر میکنم
۱۰۵. وقتی میتونم احساسمو با شعر بنویسم
۱۰۶. وقتی مدت طولانی س گوشیم نرم
۱۰۷. وقتی حواسم به ارباب هست و پرت دنیا نمیشه
۱۰۸. وقتی رفاهم تامین باشه
۱۰۹.
وقتی عمو و فامیل و خانوادا و دوست و اشناها برای خوشحالیم یه کاری انجام میدن
۱۱۰‌. وقتی تو اجتماع میتونم خاکی برخورد کنم
۱۱۱. وقتی با اتوبوس برم اینور اونور
۱۱۳. وقتی متن موزیک شبیه زندگیه خودم باشه
۱۱۴. به وقت عاشقانه ها

۱۱۵. وقتی لوازم تحریر بخرم
۱۱۶. وقتی عطر خوشبو بشنوم
۱۱۷. وقتی همه سیب زمینی‌هویجای کنار مرغشونو بریزن تو بشقاب من
۱۱۸ . وقتی بشفابمو کامل بخورم
۱۱۹. وقتی اطرافیانم‌اونقدر میشناسنم ک بدون اینکه کلی حرف بزنیم قضیه رو تا تهش میگیرن
۱۲۰. وقتی فامیل رستا صدام‌کنن
وقتی کتابی ک خوندمو توو کتابفروشی ببینم
۱۲۱ وقتی خودم نخوام رانندگی‌کنم
۱۲۲.
وقتی دسته جمعی بازی گروهی کنیم
وقتی بتونی با ائمه ارتباط بگیری و یا نشونه ای ببینی

۱۲۳. وقتی شعر خوب بخونم وصف حال خودم
۱۲۴. وقتی استعاره و داستانکای تشبیه سازی زندگی رو میشنوم یا میخونم
۱۲۵ . وقتی مهمون بیاد خونتون ولی باهاش رودروایسی نداشته باشی
۱۲۶.وقتی روی تاب فشارت بیوفته
۱۲۷ وقتی تو شهر بازی واقعا بترسم

۱۲۸ . وقتی دوستام مجبورم کنن کارهای درستی ک از زیرش در میرمو انجام بدم زوری 

۱۲۹ . 

 

 

 

 

 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم 

سلام علیکم 

من باب لذت ها اذعان دارم که 

 

سلام و دروووووود 

عذر میخوام اول از همه از خودم بعد از وبلاگ جانم و بعد از شما اگ روزنوشتام یکم با تاخیر مواجه شد .

 

 

داشتم‌چاقو تیز میکردم واسه اینکه هدفامو زخمی کنم اما گویا طرحواره x خودمو زخمی کرد .

اقا تمرین هفته پیش کلاس ما این بوده که یه لیست از لذت ها و خوشحالیامون  بنویسم 

خب البته مگه میشه کسی حرف خوشحالی بزنه و من ته دلم قنج نره که فرق خوشحالی و خوشبختی رو میدونم

 

اصن کل زندگیت رو هواست اگه هنوز فرق این دوتا رو نمیدونی و زیااااااااادن کسایی ک فرقشو دقیقا متوجه نیستن 

ولی من با یه مثال و استعاره از علم روز برات فرقشو میگم 

بعدشم تو رو با لیست لذتام تو رونوشت بعدی تنها میذارم تا به من و کودک درونم و خوشی موشیاش تنها باشید .

یه لیوان اب سرد و عسل رو در نظر بگیر  عسل ته لیوان جمع شده درسته  ؟ 

اگه زندگی تو حال و هوای تو احساسات و هیجانات تو اون لیوان باشه خوشبختی اون عسله هست 

 

خوشبختی یه حسه ماندگار هست یه حسی ک وسط گریه از دست دادن عزیزت نگاهت کنن بگن خوشبختی ته دلت بگی اره یه حسی ک وسط شکست عشقی هم ازت بپرسن بازم بگی خوشبختم  حس خوشبختی یه طیفه کم و زیاد داره اما هرچی بیشتر باشه شخصیت تو گویا اروم تر و عمیق تره .

بیشتر لبخند میزنی دلت قرص تره بیشتر گریه ی شوق داری و .

 

 

 

خوشحالی و لذت چیه؟ خیلی چیز خاصی نیست 

 

اونا احساسات و هیجاناته کوتاه مدته وقتی ناراحتی عصبانی ای ذوق زده ای شرمنده ای هیجان زده ای لذت بردی شگفت زده ای اینا ام رو هم میشه احساسات و هیجانات 

ببسن یه جمله میگم بگو فهمیدی و بعدش بیا برای فهمیدنش هر دو با هم خوشحالی کنیم 

 

زندگی مثل اسمونه 

شادی و غم مثل ابرا و اب و هوا و خورشید و ماهن 

میان میرن طوفانی میشه برفی میشه 

اما اسمون سر جاشه 

تاحالا شده اسمون لگه خسته شدم چ قدر بارون امروز دلم نمیخواد باشم 

اسمون کاری به اب و هوا نداره همیشه هست .

هر وقت توانمند شدی مثل اسمون باشی و به ارزش بودنت ثبات بدی و کاری به هیجانات نداشته باشی اعلام کن برم‌کنار زخمیم نکنی چون قطعا ازونروز سرعت پیشرفتت دو صد چندان میشه ❤ 

 

ادینتون بخیر 

۱۸. بهمن 

 

 


3-5-11 بازم یادم رفت بخورم داروهامو

ازاده میگه سرفه هات تو وجهه ی کاریت تاثیر داره هااا

خب درواقع این فقط یه غرق شدن من صبح تو ذهنم میسپرم ولی ساعت 11 غرق میشم تو زندگی یادم میره

اگه هم یادم بیاد یا اب نست یا شربته نیست

بطری اب معدنیم هنوز تو کیفمه و دست نخورده . 8 تا لیوان اب که پیکش یه بطریم نخوردم . غرق بودم اخه

صلوات شمارم رو عدد 100 و خورده ای مونده از اسفند 96 تا الان ارزو به دلم موند 60 روز تموم رو عدد 400 ببینمش . نشده ولی

 

 

 

امروز ساعت 6 و نیم بیدار شدم یکم دیر بود ولی  خوشحااااالیخ راهکار جدید ی که برای چالش اینروزهای زندگیم پیدا کرده بودم اجازه نداد به خودم غر بزنم .

ده مین مونده بود به طلوع 

یه جوری که کسی بیدار نشه وضو گرفتم نماز خوندم ظاهری دعا کردمو و پریدم سر زندگی که غرق بشم توش 

اول همه گوشی 

یکی یکی سخا رو چرخوندم ( تلگرام به ایتا به واتس اپ به اینستا 1 به اینتسا  2 به پیامک  بعد دوباره مرور تا بلاخره من درونم گفت بدو دیر شد )

اومدم لباس بپوشم برم وسایل بخش فرهنگیو از ناهید بگیرم که پیام داد اگه میخوای دیر بیا 

گفتم ایول لپ تابو باز کردم دو تا روز نوشت نوشتم تو وبلاگمو بستم وسایلمو بقچه کردم برای تا شب و رفتم 

اول وسایل فرهنگیو بردم مجموعه 

بعد زنگ زدم استاد کار داشتم بعد زنگ زدم اون استاد کار داشتم بعد رفتم اداره ثبت لحظه ی انجام کار برق رفت بیخیال شدم رفتم سمت رهنان شیرینیو و میوه جشن رو سفارش دادم و هماهنگیاشو کردم و وسطاشم دو سه تا زنگ زدم و بعد رفتم که برم موسسه از اداره ثبت زنگ زدن برق اومده فکر کردم کلا یه ربع طول میکشه زنگ زدم زهره قرارمونو کنسل کردم چون قرار بود ساعت 12 و نیم با استاد جلسه باشم ساعت دو با خانم باغبان ساعت سه با الهام بقیش دوباره با خ باغبان ساعت 7 با شفیعی 

قرار زهره رو انداختم به دوشنبه و یه ربع اداره ثبت رسید به یک ساعت و خلاصه تمام شد اومدم موسسه لیست کارها رو نگاه کردم دیدم ای وای ساعت 12 و نیم شده و من نه پیامای خانم باقی و خانم محمد نژادو جواب داده بودم نه تاسیساتو فرستاده بودم و نه خیلی  کارهای واجب دیگرو انجام داده بودم . رفتم تو جلسه و با تمرکزی نزدیک به صفر به دلیل حضور متععد افراد و بحص های حاشیه ای چهار تا سوال رو پرسیدم و هماهنگیاشو کردم و د برو برای دفتر خ باغبان . 

ماشینو پارک کردم و رسیدم ولی اماده نبودم ، نماز خوندم ناهار رو حین مرتب کردن وسایل اموزش خوردم و تلفن زدم به الهام تاااا ساعت 4 و نیم . 

بعدش جلسه باغبان شروع شد تا شیش و نیم 

گوشیم که خاموش شده بود گوشی خ باغبانتو گرفتم 

اومدم باهوش بازی در بیارم ماشینو گذاشتم بمونه با اتوبوس رفتم و 40 دقیقه دیر رسیدم 

تو راه با خودم میگفتم حالا شفیعی میگه سگ ساعت 8 شب تو دانشگاه اصفهان قرار میذاره اخه هیشکی نبود تاریک بود دانشگاه ولی کافه یاس دمش گرم مثل همیشه باز بود . کلا به دیدن ما هم عادت داشت چند باری تا اخر تایم کاری ما فقط اونجا بودیم . 

یادش بخیر با بچه ها ی راهبر اونجا جلسه میذاشتیم 

بعدش خلاصه تا ساعت 9 طول کشید و اومدم تاکسی بگیرم که دیدم ای وای پول نقد ندارم . خداروشکر راننده پوز داشت و حرکت کرد ولی یه گویا  لاستیک ماشینش باد نداشت و وسط بر بیابون ( وحید ) فهمید . منم که شارژر موسسه مونده بود و شارژ نداشتم با گوشی یه مسافرا اسنپ گرفتم که برم تازه دم خونه باغبان و ماشینو بردارم برم موسسه لپ تابو بردارم بیام خونه . 

 

اومدم خونه ادم افتاد ای وای ساعت 9 جلسه داشتم  بابام داشت تو جیاط قفس مرغ درست میکرد ولی من انگار نه انگار رفتم تو اتاقم اینقدر با تلفن حرف زدم که خواب چشامو گرفت و چالش های جدید اموزشم دریافت کردم و اومدم بخوابم که یاد تکلیفم افتادم . 

لپ تابو باز کردم رمز وبلاگ باز نمیشد . لعنتی رمز یکیه ولی قر میومد . بلاخره باز شد و  نوشتم تا رسید به اینجا که الان ساعت 11 و بیست و هفت دقیقست و من متاسفانه هنوز کلیپ رو درست نکرده بودم . بنر رو چاپ نکردم . کتاب موسقی و چالش و رو با شیما و فرزانه پیش نرفتهخ بودم و قرارمون با زهره و مابقی موج های غرقینگی هم در ذهنم غوطه میره

 

 

ببین ول اینارو نوشتم که یه روزی وقتی شاااااهانگی کردم در مقابل زمان این عقب افتادنا رو داشته باشم مستند  درسته که الان دارم دنبال زندگی میدوم . درسته که عقب میمونم ازش . ولی من پای این چالش ایستادم 

به زودیه زود به زودیه زود به زودیه زود موفق می شم  

چون من دارم مهارت های طرحواره درمانی یاد میگیرم و معتقدم اونا معجزه میکنه . اونا توانمندی منو دو صد چندان می کنه . 

معتقدم به زودی افسار اسب زمان رو میگیرم تو دستم .

 

 

 

27/11/98

ادامه مطلب

یکی از مفید ترین کارهایی که تو مدیریت زمان تا الان دیدم و شنیدم و انجامش دادم

این بوده که  به مدت دو هفته

تو یه کاغذ اچار دقیق و مرتب و کامل کل کارهایی که توی 24 ساعت انجام میدیم رو ثبت کنیم

خیلی ریز و دقییق فقط برای دو هفته

راستش خیلی کار سختیه خیلی خیلی سخته چون ما وقتی از یه کاری میریم سراغ کار بعدی دقیقا یادمون نمیاد چه زمانی بوده . و تو طول روز خیلی ازین کار به اون کر شیفت میشیم و این هیچی سخت ترش اینه که نصف وقتا کار خاصی انجام نمیدیم که بشه نوشت و یه وقتاییم کارهای ذهنی انجام میدیم و ذهنم که ماشالا ازینور به اونور میپره و نمیدونی چی ثبتش کنی

این تمرین دیوووووونه کنندست اثر گذاریش

تو مدت دو هفته بدون قضاوت فقط باید نوشت و نوشت

اما این حرکت مثله اینه که یه سگ رو ول کنی تو انبار کاهی که دو سه تا موش داره .

به سرعت نور موش ها شناسایی میشن

این حرکت هم به سرعت نور های زمانتو شناسایی می کنه هایی که تا قبل ازین اصلا نمیتونستی تصور کنی چه قدر زمانتو مین .

البته برای این شناسایی درست باید درست هم بنویسیم

مثلا من یه تیکه از تایم امروزم که ثبت کردمو میذارم به عنوان نمونه

13:56 تا 14:11 ناهار

14:11 تا 14:26 مرتب کردن کمد روسریا

14:26 تا 14:28 لباس طیبه رو که اشتباهی اورده بودم بردم تو اتاقش

14:28 تا 14:30 اس ام اس

14:3.0الی 14:35 نخ دندون

14:35 الی 14:45 دفترچه دعامو خوندم

14:45 الی 14:50 مبایل تابیدن

14:50 الی 16:30 خواب

16:30 الی 16:45 کمک عمه روتختیمو جا انداختیم

16:45 الی 17 عصرونه خوردم

17 الی 18:20 هرس کردن درخت انگورا کمک طیبه

18:20 الی 18:40 فیلم برداری گروه محتوا

 

بعد از دو هفته باید بشینیم و تک به تک نوشته هامونو مرور کنیم و باگ های زمانی غیر موثر رو جدا کنیم و اونجست که ز نتیجه ی گرفته شده شگفت زده خواهیم شد .


یادش بخیر

همه ی پاسور بازی کردنا یه طرف

اون وقتایی که پنج نفر میشدیم و ناهید رو تو بازی راهش نمیدادیم و ناهید میومد بغل دست من به من راهنمایی میدادم یه طرف

لا مصب این ناهید یه جوری امید و انرژی میداد که اگه حکم دل میبود و دستت شماره تلفن پیک و خشت بازم بازی برای هیجان انگیز بود و تا لحظه اخر میجنگیدی واسه بردن .

یادمه دستم هیچییی نداشت یه ذره پااسورامو جا به جا کرد گفت خوبه یه بی بی داری بزم خوبه این بی بی هست . ا اینم داری اینم میشه یه جایی استفادش کرد

و تا اخر بازی سعی میکرد داشته های منو یه جوری بندازه رو زمین که باعث بردم بشه .

امروز یه لحظه ذوق مرگ شدم رفتم تا اسمونا

اخه تاحالا به برنامه زمانیم مثله پاسور بازی نگاه نکرده بودم

امشب همین که خوابم گرفت و اومدم بخوابم گفتم بزار حالا یه کافی میکس بریزم و روزنوشتمم بنویسم و بعد بخوابم

اومدم یه نگاهی به دفترچه برنامه ریزیم انداختم  یاد تعهدم افتادم . با خودم گفتم امروز روز اولته و قراره اگه تو این شصت روز از چیزی کم گذاشتی اونو بعد شصت روز حذفش کنی .

برای همین تا سر حد مرگ برای برنامه هام میجنگیدم

برای دوره رویال مایند ماورا که ثبت نام کرده بودم

برای دوره رویال مایند سحر خیزی

برای راهبر

برای بادران

برای ترنم

برای روال ها ی صبحگاهی شبانگاهی

برای کتابایی که دیوونشون بودم

برای هدفام و ارزوهام

و بعدش اگه قرار باشه طبق روال هر روز بریم جلو باید یاد این میوفتادم که ای وای امروز طرحواره رو نرسیدی بخونی ی وای امروز زیاد خوابیدی ای وای امروز اینو انجام ندادی ای وای

 

اما یهو خاطره ی پاسور بازی اومد تو ذهنمو گفتم

از بین همه کارهایی که امروز انجام دادم چیاش خوب بود و در جهت رسیدن به هدف بود

شروع کردم به نوشتن

ایولا امروز تکلیفای محتوا سازیو انجام دادم

امروز 3 ساعتی کمک کردم  به خونوادم

امروز دو ساعتی برای ترنم وقت گذاشتم

امروز استغفارامو استارت زدم

امروز مهمون داری کردم

امروز به خانم باغبان زنگ زدم

امروز کل تایم های روزانمو برای تمرین مدیریت زمان دقیقه به دقیقه ثبت کردم و این خیلی کار سختیه

امروز .

 

 

خلاصه که حالم خوب شد خواب از سرم پرید

این در حالیه که خیلی وقتا شنیدم مثبت نگر باشین ولی اینکه اون مدل رخورد ناهید تو پاسور بازی رو به این مدل اخر شب برنامه های روزتو مرور کنی تعمیم دادم برای خیلی لذت بخش و موثر بود  .

 


زمانی به کم راضی شدم که فهمیدم هیچ زیادی ارامم نمی کند

هیچ تلاشی هیچ وفت برایم کافی نیست

ان وقت راضی شدم که هیچ وقت راضی نباشم

و درست در همان لحظه به کم راضی شدم

به هرچه قدر که هستم

و هر انچه در همین لحظه دارم .

 

 

این میشه چراغ راه زندگی من باشه 

بماند که این متن رو کی نوشته 

سرچ بزنید تو گوگل 

ولی میشه هزاران نظریه و دستورالعمل زندگی توش پیدا کرد 

میشه خیلیا رو با این جمله از ادامه مسیر زندگیشون منصرف کرد 

اگه متوجهش بشن 

منتها ما ادم ها از یک جمله از یک فیلم از یک اتفاق هزاران برداشت متفاوت داریم . 

امیدوارم خدا دوربین توجه ذهنمون رو روی چیزهایی ببره که باید 

و فهم ما رو از انچه حقیقت زندگیست زیاد کنه 

و گه نه که گمراهی عایدمون میشه 

 


 

2/12/98

بابا میگفت سعی کن خیلی افراط تفریط نکنی . لازم نیست خیلییی شدید خودتو ااینوری یا اونوری نشون بدی ( منظورش این بود که الان که  رای گیری مجلس هست و . لازم نیست خودتو خیلی جز جبهه ی خاصی نشون بدی )

کلا پدرم طرفدار خط وسط بود توی هر مسیله ای من رو به خط وسط دعوت میکنه از پوشش تا خط  اعتقادی تا

واتس اپ رو پر کرده بودم از استوری برای دکتر بانکی در  حد خودم از مخاطبام خواستم که برن رای بدن و شرکت کنن متا خب اوضاع مملکت بد جوری شده بود یه طوری شده که مردم از بس ناراضی و کلافه ان همه ی اتفاق ها رو ولو اینکه بی ربط باشه به هم ربط میدن و مثل باتلاق دست و پا میزنن تو عکس العمل اشتباه .

البته منظورم از مردم دوستای خودمه . راستش از وقتی که خط فکریم داره جهت دار میشه روابطم هم خیلی تحت شعع قرار گرفته البته فقط این علتش نیست یه علت دیگه هم داره اونم اینکه من شاگرد خیلی خوبی شدم برای اون درس جناب استاد دارن هاردی تو کتاب اثر مرکبش که میگفت ادمای دو دقیقه ای و سه ساعتی زندگیتونو مشخص کنید . ایشون معتقد بود ادمهای اطراف ما باور ها و رفتار ما رو میسازن پس باید افرادی که سبک زندگیشون رو مناسب میدونیم برای رفت و امد بیشتر انتخاب کنیم .

البته نکته اموزنده این روزنوشت اینجاشه که میخوام بگم

درسته اقای دارن هاردی گفته شما شبیه 5 نفری می شوید که بیشتر از همه با انها در ارتباطید

اما رو دو تا نکته تاکید نشده اول اینکه علت این اتفاق اینه که فکر و ذهن ما از رفتار ها زندگی حرف ها ی این افراد پر می شودو این باعث باور سازی می شود و انسان بی اینکه بخواهد شبیه باور هایش می شود . باور سازی چیزی نیست که بتونیم متوجهش بشیم یه فرایند ذهنی بدون اینکه ما بدونیم شکل میگیره راه شکل گرفتنش هم تکراره . هرچیزی که ذهنمون زیاد بشنوه زیاد ببینه باور میکنه مثلا اگه زیاد بشنوه که  دنیا دار مکافاته . دنیا براش دار مکافات میشه اگه زیاد بشنوه که جوونا بیکارن . و کار نیست  بیکاری براش باور میشه و به واقعیت تبدیل میشه بالعکس اگه بشنوه پول  و کار هست فقط تلاش میخواد باز باورش بر این شکل میگیره که کار هست فقط اون باید با تلاش پیداش کنه .

 

 

اما نکته بعدی این هست که ما فقط ادم ها رو منبع تغذیه فکریمون میدونیم ولی استاد کیانی میگفت تغذیه فکری ما از طریق تلویزیون فیلم ها محیط ها رسانه و هر جی دیگری هم ساخته می شود مثلا کسی که همیشه اهنگ گوش میده ا فیلم میبینه 5 نفر اطرافیانش میشن سلبریتیاش .

 

امیدوارم  باورهام رو از افراد موفق و الگو و کارافرین و خوشبخت بگیرم نه از افرادی که در حرف های بی سر و ته معلق در جامعه غرق شده اند .

 

 

روزگارتون خوش


شاید باور اشتباهی داشت در ذهنم جان می گرفت .

همه آدما کارهاشونو واکسنی انجام میدن 

اول میان وسط 

کم کم اثر واکسنه از بین میره 

 

وقتی کار جدید میاد ثبات کار قبلیه از بین میره 

 

 

به این مفتخرم ک جوگیرانه کار جدیدی رو قبول نمیکنم تا وقتی مطمئن نباشم از پس کار قبلی بر اومدم یا نه

راستش اجازه نمیدم حرفای آدما مثل واکسن روم اثر بذاره 

 

فقط وقتی از حرفشون اثر میگیرم ک بشه تا تهش برم

معمولا وقتی استاد تکلیف جدید میده همه تکلیف قبلیه یادشون میره 

نمیشه 

اینجودی نمیشه 

من حرفای واکسنی دوست نداشتم 

چطور اثر حرفا و تصمیمات رو از حالت واکسنی در بیارم؟

 


ساره جانم 

امروز پیغام تو را دریافت کردم 

امروز بی قراری هایت بی تابی هایت به دستم رسید 

امروز پای به پای تو بی انکه بدانی رنج کشیدم و درد کشیدم و زجر کشیدم 

امروز نمیدانم در گذشته ی خودم غرق شدم یا حال و احوال تو اما زندگی ساکن ساکن بود و تو یک تصویر ثابت شده بودی گوشه ی زندگیم 

امروز با تمام وجودم میدیدم که در باتلاق گیر افتاده ی اما برای نجاتت هیچ کاری از دستم ساخته نبود 

جز دعا دعا کردن جز اینکه امیدم به این باشد که خودت گلیمت را از این باتلاق لعنتی بیرون می کشی کاری نکردم

حتی نزدیکت هم نشدم 

از یک طرف نگران بودم فکر کنی من میتوانم تو را نجات دهم و از دست و پا زدن دست بکشی و میدانستم گه جز خودت کسی از پس این کار بر نمی اید 

از طرف دیگر نگران بودم فکر کنی من هم مثل دیگران بیشتر از قبل غرفت میکنم و می دانستم که حداقل میتوانم به تو چگونه دست و پا زدن را یاد دهم 

پس نزدیکت نشدم  اما چشم به راهت نشسته ام تا هر بار لب تر کردی به کمک و یا نگاهم کردی جانانه دریابمت .

ساره جان من اسمان را در قلب تو دیده ام 

اما این اسمان را یک ذهن کثیف پر از گرد و غبار کرده است 

من دل ا سمانیت را دوست دارم  .

امیدوارم یکم اسفند ماه یکی از همین سالهای پیش رویمان زندگینامه ات را ورق بزنم و پا به پای زندگی نامه ات اشک بریزم اشک ناراحتی و شک شادی 

 

 

 

 


خیره شو 

اتفاقات بزرگ آرام رخ می دهد 

مصل عشق های عمیق 

سریع نیستند 

شاید فکر کنی همه چیز ساکن است 

اما باید خیره شوی 

تا لحظه لحظه حرکتش را ببینی و کیفش را کنی 

آرام باش 

دوست داشتن صبوری می خواهد 

تمرین اهتسگی می خواهد 

 

 

 

 

 

مثل یک طلوع 

مثل یک غروب 

مثل یک سال نو شدن که از فروردین تا فروردین هر روز هروز ارام ارام اتفاق می افتد و در یک لحظه نتیجه حاصل می شود 

در یک لحظه روز می شود و دیگر شب نیست 

در یک لحظه ماه پشت اببر ها می رود و کم کم پنهان می شود 

 


شاید شما هم طرحواره ی معیار های سخت گیرانه داشته باشید ؟

یک نقطه ضعف از رستا

 

 

امروز یکی از همکلاسیام خانم ترکی ازمون خواستن  به عنوان کال تو اکشن بیایم تصور کنیم که الان وسط یه سمینار قراره پیام بازرگانی بزارن و تو اون پیام بازرگانی مییخوان که ما رو معرفی کنن .

یعنی عین حالت تبلیغ سعی کنن تو او پیام بازرگانی خوبیای ما رو بگن و از منفی ها هیچی نگن .

چیا باید تو اون پیام بازرگانی گفته بشه ؟

 

بعدش من اومدم جواب سوالشو بدم که چند تا سوال ذهنمو درگیر کرد

1) نکنه همه خوبیامو بگم رو هوا منو بزنن ترورم کنن ؟

2) گفتن خوبی و تبلیغ کردن خودمون حتی اگه یکی یه بازی هیجان انگیز براش راه بندازه کار درستیه یا غلط ؟ دیدین قبلنا هم یه بازی ی مضحکی به نام جرات حقیقت راه افتاد دست میذاشت رو شاخ تو جیب گذاشتن و هیجان و اینا و خیلیییی جوگیرانه حرفایی زده میشد و جرات هایی انتخاب می شد که نباید . نکنه اینم از همون دست باشه ؟

و مهم تر از همه سوال سوم

3 ) اصن من اونقدری خوب هستم که قابل گفتن باشه خوبیام نکنه اعتماد به سقف باشه ؟

این همون باور همیشگیمه اومد بالا . رخ نشون داده

باوری که امسال شناختمش و سال جدید میشمش

راستش همین که این باور صداش تو ذهنم برام اشناست رو از افتخارات خودم میدونم خیلیا به همین مرحله هم نرسیدن

باور من بهترین نیستم . اسم علمی ترش میشه معیار های سخت گیرانه و عیب جویی افراطی از خود

نشونش اینه فرد ویژگی مثبت رو در رسیدن به گام های بلند پروازانه اش می داند و گاهی این گام ها طولانی مدت هستند  ودر طول مدت رسیدن  احساس رضایت وجود ندارد .

به خودم گفتم خوبیامو بگم ؟؟؟

خب وقتی من بهترین نیستم گفتن خوبیام یه جورایی اعتماد به نفس کاذب میشه که تعریف بیخود می شه که

یه جورایی نکنه ادمای اطرافم با دونستن عیب های من وقتی تبلیغ  خوبیای منو میبینن بخندن

چون فکر میکنم دیگران هم منو نسبت به گام های بلند پروازانه خودم میسنجن نه نسبت به زندگی معمولی نرمال ادمای روی کره زمین .

البته خداروشکر که گام های بلند پروازانه من  تعریف مشخصی داشت و تعریفشو از تو دل جامعه نیده بودم من برای خودم و ارزش ها و سبک زندگی و تبدیل شدن به شخصیت مورد علاقه خودم زندگی می کردم  .

 

بیخیال مکالمات ذهنی میشم و باور رو میذارم کنار و لپ تاپو باز میکنم

از روی عادت موزیکو پلی  میکنمو شروع می کنم به نوشتن

موزیک سماع مستانه داره پلی میشه یه موزیک سنتی زیبا

درسته چند سالیه ساز نزدم ولی هنوزم صدی موسیقی میبرتم به یه دنیای ناشناخته ی دوست داشتنی

اینی که گفتم میشه یه مختصرررررری از طرحواره ی معیار های سخت گیرانه و راه نجات از طرحواره ها همینه بهشون بگی باشه تو درست میگی ولی بزاری تو مخت سر و صدا به راه بندازن و اذیتت کنن اما هرجوری هست کارتو انجام بدی تا کم کم صداشون خفه بشه .

این میشه مهارت طرحواره درمانی و اکت که از بزرگترییییین داشته های زندگیم میدونمش


دیدین بعضی وقتا ادم اینقدرررر تشنه ی راهکاره که مثلا هرچی جلوش سبز بشه رو یه نشونه میبینه

بعد متوجه میشه که هیچ چیزی رویایی و خاص نبود اون فقط یه اتفاق ساده بود که ما واسه خودمون بزرگش کردیم

مثل این فالگوشا هست یه مدل فاله هرچی شنیدی یه نشونه بگیر بعضی وقتا خودمون بعدا که فکر میکنیم خندمون میگیره

مثلا یه بار تو سن ده دوازده سالگی یا یه سنی که یادمه خیلیییی کوچیکم بودم و اینترنتا هنوز دیال اپ بود من خیلیییی در به در یه راهکار بودم

اتفاقی گوشی یه بزرگتر از خودم افتاد تو دستم و یه پیام اومد

نوشته بود برو اینستاگرام اونجا پیدا میشه

منم فکر کردم کلید گنج پیدا کردم

اینقدر اون زمان اینستاگرام نبود که یادمه به هر دری میزدم نمیفهمیدم اینستاگرام چیه بیخیال کلید گنج شدم

بعد سالها سال فهمیدم اونی که به اون بزرگتر پیام داده بود یه دوست پسر خارج رفته بوده که تو یاهو چت از بزرگتری که گوشیش افتاده بود دست من خواسته بره اپلیکیشن اینستا رو نصب کنه اون موقع اینستا اصلا خیلی نبود و اگه ام بود من تاحالا نشنیده بودم

فقط دو سه ساعتی ذوق مرگ کلید گنج هی میگشتم ببینم اینستا چیه که من باید برم اونجا پیداش کنم

یه چنین اتفاقیم دیشب افتاد

بعد کلی نا امیدی چه کنم چه کنم دیگه دیدم راه واسه مدیریت زمان پیدا نمیکنم

حالا اینکه چرا زمان شده بود اژدهای زندگیه من بماند

و چرا من همش عقب میوفتادم از کارام و این به چه کنم چه کنم نداخته بودم و حاضر نبودم دیگه حتی یکی از کرامو کم کند هم بماند

رفتم به استاد پیام دادم که استاد من واقعا نمیرسم و ازین حرفا

استاد هم که حسابی دلش به حال من سوخت

گفتش برو فیلم پاندا گ فو کار یک رو ببین و تمام نکاتش رو بنویس درست میشه

من با فرهنگ بیست درصدیم که تا حالا تو عمرم تلویزیون و فیلم و کارتون ندیدم فکر میکردم لاید یه ویدیو اموزشی انگیزشیه خاصیه

اینقدر فکر میکردم انگیزشیه خاصه که رفتم از لیدر حسینی که معمولا فیلمای انگیزشیه خاص رو تو گروهشون دارن پرسیدم شما پاندا گ فو کار دارین

گفت مه این یه قلمو ندارم 

بعد به طیبه گفتم استادم گفته بشین پاندا گ فو کار ببین

گفت ا اره من دیدم مهدی داره ( مهدی یه پسر بچه 10 دوازده ساله بود )

منو بگی یه ذره حس کردم سر کارم

رفتم دانلود کردم و گفتم حلا شاید یه چیزی توش باشه دیگه

فیلمو دانلود کردم و نشستم به دیدن هرچی سعی میکردم دقیق بنویسم چیزی واسه نوشتن نبود

البته بماند که رویاهای من شبیه تایلانگ بود و توان من اندازه همون پاندا و ادمای دور و برم هم همه از جنس اون 5 تا اعجوبه

ولی چیزی جز یک کلمه به عنوان درس پیدا نکردم

و اونم

کلمه ای به اسم

باور .

و شاید یک نفر باید در دلمان را باز کند و تمام خزعولات را شبیه د راوردن دل ماهی در بیاره و باور رو بکاره توش اب بریزه . تا یه روزی سبز بشه .

 


نوش دارو

بعضی اهنگا شبیه ابی که به خورد خاک تشنه می روند

در جانم نفود میکنند

مثل این موزیک

 

در این تلاطم بودن

به پای لحظه دویدن

کجاست جای رسیدن

کجاست جای رسیدن

کجاست خانه ی لیلی

کجاست راحت مجنون

بس از قصه شنیدن

کجاست جای رسیدن

در این سیاهی شبها

شکست ناله به لب ها

خدای شعر دمیدن

کجاست جای رسیدن

ازین خمار فراری

از ان قرار گریزان

شکست پای رمیدن

کجاست جای رسیدن

منم که سینه ی چاکم

فتاده است به خاکت

نگو کم است خزیدن

کجاست جای رسیدن


نووووش داروی این روزهای کرونایی که  ازعزیزامون دور موندیم و یه بیقراری نچسب سایه انداخته رو کل زندگیامون رو کل شهرمون 

 

 

 

همیشه جای شکرش هست 

همه چیمون ازینکه هست 

میتونست بد ترم باشه 

این عشقی که به هم داریم 

واسه هم وقت می ذاریم 

میتونست کمترم باشه 

یه چیزی میشه دیگه 

غصه هاتو بس کن 

یه چیزی میشه دیگه 

حالتو عوض کن 

به این روی سکه چشامونو ببندیم broken heart

یه روزی می رسه که به این روزا میخندیم heart

یه چیزی میشه دیگه 

یه چیزی میشه دیگه 

بجنگ واسه ی لبخندی که این روزا کمه 

دلتو میشن تو ریشت محکمه yes

ما با همیم درد منه heart

به خدا دردای تو دردای منه heart

بغض تو میفهمم ولی دل روشنه enlightened

ما با همیم 

یه چیزی میشه دیگه 

غصه ها تو بس کن 

 

 

 

mail

پاشو این محبتای تلمبار شده تو دلتو همین اسفند ماه خرج کن 

خرج همینایی که الان دورت هستن 

خرج خودت 

خرج هرکی که تو این دنیا نیست اما میدونی که هست


نوروز سال 1396

یکی از به ظاهر کسل کننده ترین ولی بالواقع دلچسب ترین نوروز های زندگیم بوده

 

اخرای اسفند 96 خسته و کلافه از همه ی تلاش هایی که به نتیجه نرسیده بود 

شبیه اون اهنگی که میگه 

همینجوری دارم میرم پایین انگار افتادم توی شیب

بعضی میگن اگه همینجوری بری ممکنه دیوونه شی 

کلافه و ناراحت 

وقتی با تمام وجودم تشنه ی معرفت خدا بودم 

تشنه ی اینکه ساز و کار جهان را بفهمم و عدالت را پیدا کنم 

برای اولین پا گذشتم به مرکز مشاوره ی مذهبی نارون 

رفتم که ببینم کسی اونجا بهم شماره تلفن خدا رو میده ؟

رفتم که ببینم این دنیا کجاش ارزش زندگی داشت که خدا تازه منت سرمون گذاشته 

رفتم و بهم یه دست خط داد 

یه دست خط که میگفتن نقشه ی گنجه 

میگفتن اگه این راهو رفتیو و خدا رو پیداش نکردی بیا ما اسممونو عوض میکنیم 

بیا ما از این صندلی بلند میشیم میریم 

خلاصه تضمین پشت تضمین 

دست خطو گرفتم  و برای اولین بار تنهایی و یهویی رفتم تهران 

قرار بود قرارداد  کاری جدیدمو با شرکت نیکو شریان ببندم 

نه میدونستم اصفهان تا تهران چند ساعته نه تا حالا با اتوبوس جایی رفته بودم و نه حتی میدونستم قراره کجا بخوابم 

رفتم تهران و تازه متوجه شدم ااااا گویا به مجردا هتل نمیدن 

از طرفی تنها بودم و حوصله و توان گشتن دنبال هتل و مسافرخونه تو اون شهر غریب رو نداشتم 

به الهام پیام دادم و بعدش برایم یه ادرس اس ام اس شد 

میدان انقلاب 

خیابان . 

سر خیابونش یه پرنده فروشیه 

بیا خوابگاه  سیال ولیعصر 

و خوابگاه نبود شبیه زندان بود 

اما من ازون زندان و ازون تهران و ازون اسفند و ازون نوروز ممنونم 

چون من ازون سفر عوض شدم 

اینکه چی شد و چرا نمیدونم 

هر روز صبح میرفتم سر میدون 

تو یه صبحونه فروشی تنهایی صبحونه میخوردم 

بعد می رفتم شرکت 

و تا ظهر مهارت های فروش و تعمیر تجهیزات رو از اقای لاجوردی و یه اقای دیگه مسیول فنی بودن یاد میگرفتم 

عصری شام میخریدم و برمیگشتم خوابگاه 

و تا صبح فکر میکردم 

به دست خطی که مرکز نارون بهم داده بود 

به نوروزی که میخواستم یا نمیخواستم میومد و یک سال به عمرمون اضافه می کرد 

به تمام کتابای هدف گزاری که خونده بودم 

به سفر طبیعت گردی چهار روزه ی عالی که 

اکیپ کوهمون همه قرار بود برن و منم دعوت بودم  برم . 
 

علاوه بر اینجور فکرای فلسفی بی انتها 

یه روزی هم اقای تکنسین شرکت راجع به نظریه تناسخ چند ساعتی باهام حرف زد 

و بعدش یه سری کتب بهم معرفی کرد و گفت اینا ممنوعه شده راحت پیدا نمیکنی 

نشناخته بود منو 

فکر کرده بود مظلوم مظلوم از خابگا میام و میرم خابگا عرضه یه کتاب پیدا کردن ندارم 

اینقدر گشتم تا پیداشون کردم 

و خریدمشون 

و کلیم شبا به تناسخ فکر میکردم و اینکه اگه من بار چندمیه اومدم تو دنیا 

 

 

این مدت سر کار رفتنا و غرفه ی نمایشگاه چشم پزشکی تهران و اشنایی با همکارای شرکت خیلی عالی بود 

تنهایی تو یه شهر غریب صبحونه ناهار خوردنا تجربه جدیدی بود 

و اون خوابگاه زندانی که همه یا میخوابیدن یا تا صبح چرند پرند میگفتن سقفش شده بود بستر تمااااام چالش های دهنی من که دنبال حل کردنشون بودم و یه بستر ذهنی که از کتابای انگیزشی کتابایی که خونده بودم تو ذهنم تلمبار شده بود .

 

قرارداد شفاها امضا شد

سفر به اتمام رسید 

و من برگشتم 

اما با یک حس و حال جدید  غیر قابل توصیف 

توی این مدتی که اونجا بودم هرچی کارتنن خاب و فقیر و ندار بود سر راهم سبز شد تا به من بفهمونه همون تخت خوابگاهی ارزوی خیلیاست 

اتفاقی یه افرادی به تورم میخوردن که حتی من توی ترمینال چایی که دستم گرفته بودم رو دلم نیومد بخورم و گذاشتم و رفتم سوار شدم که برگردم اصفهان . 

با یه تصویری از کارتن خوابا که خدا شاهده از اونروز تا خود همین امروز لحظه ای از گوشه چشمم کنار نمیره 

هرشب وقتی پتو رو میکشم رو خودم میخوابم ناخوداگاه تصویر اون کارتن خوابی که سرما اذیتش میکرد میاد جلوی چشمم 

نه اینکه ناراخت بشم نه 

یه لذت شکر گزاری برام به یادگار می ذاشت  یه شکرگزاری دلی و واقعی 

به زبونم نمیومد ولی ته دلم از بودن یدونه پتو حتی لذت می بردم 

 

مطمین بودم که دست خطی که از نارون گرفتم ارزش داره دنبالش برم 

و میخوستم یکبار دیگه هدف گزاری کنم 

هدف گذاری ای که میدونم حداقل ده دوازده روزی زمان میبره اگه بخوای استاندارد باشه 

سفر طبیعت گردی لالی با تیم بهی به یه نمیام منتهی شد 

و من و یه اتاق دلچسب بهاری موندیم و کلی کاغذ ماغذ با یه مرغ مینا که از خونه مامانبزرگم اورده بودم و وحشی بود هنوز

نه مهمونی خاصی رفتم و نه خیلی دل به مهمونا دادم 

انتخاب ارزش  وهدفا کار راحتی نبود اونم وقتی که سال قبلش خیلی رشد خاصی نکرده بودم ( البته نسبت به انتظار خودم )

صبح عید شد 

ساعت 12 و اینا قرار بود سال تحویل بشه و من دلم طاقت نداشت تو خونه بمونم دیگه 

بلند شدم و باز هم تنهایی بدون اینکه به کسی بگن رفتم صفه 

میخواستم تنهایی برم تا قله 

بهم میگفتن دم عیدی کسی اونجا نیست 

میگفتم طوری نیست امنه 

تند تند وسیله برداشتم و رفتم 

هوا بارونی بود 

رسیدم دیدم ای بابا تو پارکینگ که هیشکی نبود جز یه ماشین 

تو مسیر فقط یکی دو تا باغبون بودن 

ولی خداروشکر جهار تا پیرمند پیرزن خجسته تو خود کوه داشتن به صرف قله بالا میرفتن 

یکیشون احمق و خسیس نفهم یه ذره به من نگاه کرد و بعد از درود و خدا قوت ها گفت باتومتو اشتباه گرفتی 

 

هرچی نگاه کردم دیدم درست گرفتم 

گفت نه عزیزم این سریشو باید بزاری برای تو فلان صخره ها باید برش داری نه الان 

احمق در پوش پلاستیکیه باتومو میگفت باید بذارم 

منم نفهمیدم ین ازین اصفهانی خسیسات که فکر کردم راست میگه 

نگو نگران بوده سر باتومم ساب بره 

منم گذاشتم و ده متر بالاتر انچنان لیز خوردم که کل فلسفه هایی که این مدت بافته بودم از سرم پرید 

خلاصه هرچی میرفتم بالا ادما کمتر میشد و نفس نفس زدنای من بیشتر 

دیگه رسیدم به در صفه ( چشمه زرد فکر کنم بهش میگن )

باد شدید تر شد و من احمق بازی در اوردم بازم رفتم بالا 

اخه به خاطر قله اومده بودم 

رسیدم به قله 

ولی رسیدن همانا و باد شدید که منو با کولم داشت میبرد و هیشکیم اونجا نبود همانا 

به قدری باد و بارون گرفت که من پشت یه سنگای قله پناه بردم و این عکسو به یادگار به عنوان تنها عکس گرفتم و دیگه اصلا از شدت بارون نشد گوشی در بیارم 

هرچی صبر کردم اروم نشد 

زهرا زنگ شده بود و ازیم زنگ شده بود و همه از رفتن کوه من کلافه بودن 

تازه نمیدونستن تو چه وضعیتی گیر کردم 

دیدم داره دیر میشه باید هرجوری هست برگردم 

جرات نداشتم به سنگا دست بزنم 

همش یاد حرف دکتر میوفتادم که میگفت تو وضعیت بادی بارونی این قسمت صفه مار و ه های عجیب غریب داره 

به خفت و ندامتی برگشتم و فقط وسط راه سنگا رو طوری بغل میکردم که تو زندگیم هیشکیو بغل نکرده بودم مبادا باد ببرتم ( سنگو بغل کن یه اصطلاح رایج تو کوهنوردی )

خلاصه رسیدم به یه جایی که باد کم بود 

حالا وقت خوردن خوشمزه هایی بود که دنبال خودم اورده بودم 

تو اون هوای بارونی و منظره ی جلو روم چایی و صبحونه تنهایی میچسبید 

چایی رو ریختم دیدم ای بابا قند ندارم 

شکلات و هیچیم نبود 

ادمم نبود از یکی بگیرم 

گفتم طوووووری نی صبحونه میخورم پایین تر چایی میخورم 

پنیر و گردو و خیار و گوجه و لیمو و همه چی رو چیدم ای بابا نوووون نیووردم 

گفتم طوریییی نی میوه میخورم 

میوه ها رو در اوردم و از اون وضع خفت بار خودم که همه چی یادم رفته بود اصن اشتهام کور شد گذاشتم تو کیفم و رفتم پایین 

دویدن خیلی میجسبید دویدم تا رسیدم به همون دو تا باغبونه کل میوه و چایی و صبحونه ها رو دادم بهشون 

گرچه سخت بود ولی واقعا احساس کردم کل خستگیه سالم با این کوه یک نفره ی بارونی به در شده بود 

رفتم خونه 

و سال تحویل شد 

و 13 فروردین دفتر هدفگزاری زرد رنگ منم تموم شد 

و من ماندم 

تغییراتی که تند تند به زندگیم میومد 

تغییر رشته 

تغییر شغل 

تغییر اعتقادات 

تغییر

 

راستی اون دست خط مرکز مشاوره نارون هنوز دستمه 

تا تهش نرفتم ولی وقعا خدا رو پیدا کردم 

و الانم اون اتاقی که 15 روز توش هدف مینوشتم و مرغ مینا داشت و با صفا بود شده اتاق روابط عمومی موسسه ترنم . 

 

( هدف گذاری میتونه زندگی ادمو زیر و زبر کنه اگه درست انجام بشه )

( یه هدف گذاری درست ارزش اینو داشت که کل نوروزم رو تو اتاقم حبس بشم ولی حسی که بهم داد با هیج نوروزی قابل مقایسه نیست )

اون نوروز و اون هدف گزاری خیلی موثر بود تو ساختن روزهای زندگیم )

 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم 

20/12/98

سلام و درود و روز بخیر و حال احوالتون رو به راه انشالله 

 

امروز خودکوچی کردم 

دیریدیدن . کی من یاد گرفتم خود کوچی کنم ؟؟؟؟wink

از وقتی که دیدم خونه نشینی داره روم اثر میذاره 

کتابخونه ها هم بسته بود 

خونه عمو کوچیکه که نمیشد بری اون همش بیرونه خونشونم باران داره نمیشه تمرکز کرد

خونه عمو بزرگه هم که ترنم دارن فایده نداره 

خونه عمو وسطیه خیلی خوبه لعنتییییی ولی حیف که شمالی تو خونشون دارن کرونا میگیرم 

موسسه هم که پشه پر نمیزنه من تو تنهایی حالم بد تر میشه 

خلاصه دیدم بید خودکوچی کنم 

بند و بساطو برداشتم و از خونه خودمون کوچ کردم به خونه همسایمون 

با خودم گفتم ین همسیه م که عمه خانم باشه خیلی با صفاست برم اونجا بشینم برنامه ریزی های سال جدیدو بکنم بلکه خوب بشم 

اینو من اسمشو گذاشتم خودکوچی 

 

 

خب حالا طلسم چی بود 

درس زندگی بود 

همین که صبح کله سحر ( ساعت 9) اومدم خونه عمه دیدیم داره شیشه ها رو پاک می کنه میخنده 

گفتم عمه چی شده 

گفت همشو پاک کردم ولی هی میگم چرا تمیز نمیشه حالا فهمیدم اب ریختن بچه ها تو این شیشهخ شویه 

از اول باید همشو پاک کنم 

 

خداییش من که دیدیم این وضعیتو نرژیم افتاد 

اصلا من جون تو جونم میکردن حوصله شیشه پاک کردن نداشتم 

همیشه به وقت خونه تی و گرد گیری میرسم به این فلسفه که چرا وسایلو گوشه دار می سازن 

و چرا یه چیزی اخترع نمیکنن خاکارو جمع کنه نره بشینه رو وسایل 

 

خلاصه به عمه گفتم ایول عمه چه حوصله ای داری کله سحری داری شیشه پاک میکنی 

همینجا بود که اون جمله ی طلایی رو گفت

گفتش نه عمه منم حوصله نداشتم دلم میخواست تا شب بخوابم 

ولی گفتم برم طلسم شیشه رو بشکنم بعدش میرم میخوابم 

هر وقت طلسم یه کاریو بشکنی 

ناخودگاه دیگه انجامش میدی کم کم 

راست میگفت این جملشو استادم هم بهم گفته بود 

گفت هر وقت خیلی کار دورت ریخت و احساس کردی دری متوقف میشی برو فقط 10 دقیقه از کارو انجام بده و ولش کن 

یکی دیگه ام میگفت سخت ترین قسمت کار شروع کردنش هست استارت زدنش 

یکی دیگه هم میگفت هر وقت از کارهای سنگینت بریدی و خسته شدی و جون نداشتی 

استپ نشو 

تو استراحت غرق نشو که بی حوصله بشی

برو یه کار بسیااااار نا مهم رو که اصلا مهم نیست ولی کار به حساب میاد انجام بده 

برو لباستو برای مهمونی اخر هفته اتو کن 

برو جا ادویه ایا رو تمیز کن 

یه کار پرت ولی کار 

تا استپ نشی

 

 

این حرف خوردن داشت 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Victoria کسب درآمد صنایع لاستیک سازی صنعت اصفهان گوناگون graceitil424q site تدریس خصوصی 09194260919 Allison وردپرس 2020 تورهای خارجی دراصفهان بازرگانی خلیج فارس