نوروز سال 1396

یکی از به ظاهر کسل کننده ترین ولی بالواقع دلچسب ترین نوروز های زندگیم بوده

 

اخرای اسفند 96 خسته و کلافه از همه ی تلاش هایی که به نتیجه نرسیده بود 

شبیه اون اهنگی که میگه 

همینجوری دارم میرم پایین انگار افتادم توی شیب

بعضی میگن اگه همینجوری بری ممکنه دیوونه شی 

کلافه و ناراحت 

وقتی با تمام وجودم تشنه ی معرفت خدا بودم 

تشنه ی اینکه ساز و کار جهان را بفهمم و عدالت را پیدا کنم 

برای اولین پا گذشتم به مرکز مشاوره ی مذهبی نارون 

رفتم که ببینم کسی اونجا بهم شماره تلفن خدا رو میده ؟

رفتم که ببینم این دنیا کجاش ارزش زندگی داشت که خدا تازه منت سرمون گذاشته 

رفتم و بهم یه دست خط داد 

یه دست خط که میگفتن نقشه ی گنجه 

میگفتن اگه این راهو رفتیو و خدا رو پیداش نکردی بیا ما اسممونو عوض میکنیم 

بیا ما از این صندلی بلند میشیم میریم 

خلاصه تضمین پشت تضمین 

دست خطو گرفتم  و برای اولین بار تنهایی و یهویی رفتم تهران 

قرار بود قرارداد  کاری جدیدمو با شرکت نیکو شریان ببندم 

نه میدونستم اصفهان تا تهران چند ساعته نه تا حالا با اتوبوس جایی رفته بودم و نه حتی میدونستم قراره کجا بخوابم 

رفتم تهران و تازه متوجه شدم ااااا گویا به مجردا هتل نمیدن 

از طرفی تنها بودم و حوصله و توان گشتن دنبال هتل و مسافرخونه تو اون شهر غریب رو نداشتم 

به الهام پیام دادم و بعدش برایم یه ادرس اس ام اس شد 

میدان انقلاب 

خیابان . 

سر خیابونش یه پرنده فروشیه 

بیا خوابگاه  سیال ولیعصر 

و خوابگاه نبود شبیه زندان بود 

اما من ازون زندان و ازون تهران و ازون اسفند و ازون نوروز ممنونم 

چون من ازون سفر عوض شدم 

اینکه چی شد و چرا نمیدونم 

هر روز صبح میرفتم سر میدون 

تو یه صبحونه فروشی تنهایی صبحونه میخوردم 

بعد می رفتم شرکت 

و تا ظهر مهارت های فروش و تعمیر تجهیزات رو از اقای لاجوردی و یه اقای دیگه مسیول فنی بودن یاد میگرفتم 

عصری شام میخریدم و برمیگشتم خوابگاه 

و تا صبح فکر میکردم 

به دست خطی که مرکز نارون بهم داده بود 

به نوروزی که میخواستم یا نمیخواستم میومد و یک سال به عمرمون اضافه می کرد 

به تمام کتابای هدف گزاری که خونده بودم 

به سفر طبیعت گردی چهار روزه ی عالی که 

اکیپ کوهمون همه قرار بود برن و منم دعوت بودم  برم . 
 

علاوه بر اینجور فکرای فلسفی بی انتها 

یه روزی هم اقای تکنسین شرکت راجع به نظریه تناسخ چند ساعتی باهام حرف زد 

و بعدش یه سری کتب بهم معرفی کرد و گفت اینا ممنوعه شده راحت پیدا نمیکنی 

نشناخته بود منو 

فکر کرده بود مظلوم مظلوم از خابگا میام و میرم خابگا عرضه یه کتاب پیدا کردن ندارم 

اینقدر گشتم تا پیداشون کردم 

و خریدمشون 

و کلیم شبا به تناسخ فکر میکردم و اینکه اگه من بار چندمیه اومدم تو دنیا 

 

 

این مدت سر کار رفتنا و غرفه ی نمایشگاه چشم پزشکی تهران و اشنایی با همکارای شرکت خیلی عالی بود 

تنهایی تو یه شهر غریب صبحونه ناهار خوردنا تجربه جدیدی بود 

و اون خوابگاه زندانی که همه یا میخوابیدن یا تا صبح چرند پرند میگفتن سقفش شده بود بستر تمااااام چالش های دهنی من که دنبال حل کردنشون بودم و یه بستر ذهنی که از کتابای انگیزشی کتابایی که خونده بودم تو ذهنم تلمبار شده بود .

 

قرارداد شفاها امضا شد

سفر به اتمام رسید 

و من برگشتم 

اما با یک حس و حال جدید  غیر قابل توصیف 

توی این مدتی که اونجا بودم هرچی کارتنن خاب و فقیر و ندار بود سر راهم سبز شد تا به من بفهمونه همون تخت خوابگاهی ارزوی خیلیاست 

اتفاقی یه افرادی به تورم میخوردن که حتی من توی ترمینال چایی که دستم گرفته بودم رو دلم نیومد بخورم و گذاشتم و رفتم سوار شدم که برگردم اصفهان . 

با یه تصویری از کارتن خوابا که خدا شاهده از اونروز تا خود همین امروز لحظه ای از گوشه چشمم کنار نمیره 

هرشب وقتی پتو رو میکشم رو خودم میخوابم ناخوداگاه تصویر اون کارتن خوابی که سرما اذیتش میکرد میاد جلوی چشمم 

نه اینکه ناراخت بشم نه 

یه لذت شکر گزاری برام به یادگار می ذاشت  یه شکرگزاری دلی و واقعی 

به زبونم نمیومد ولی ته دلم از بودن یدونه پتو حتی لذت می بردم 

 

مطمین بودم که دست خطی که از نارون گرفتم ارزش داره دنبالش برم 

و میخوستم یکبار دیگه هدف گزاری کنم 

هدف گذاری ای که میدونم حداقل ده دوازده روزی زمان میبره اگه بخوای استاندارد باشه 

سفر طبیعت گردی لالی با تیم بهی به یه نمیام منتهی شد 

و من و یه اتاق دلچسب بهاری موندیم و کلی کاغذ ماغذ با یه مرغ مینا که از خونه مامانبزرگم اورده بودم و وحشی بود هنوز

نه مهمونی خاصی رفتم و نه خیلی دل به مهمونا دادم 

انتخاب ارزش  وهدفا کار راحتی نبود اونم وقتی که سال قبلش خیلی رشد خاصی نکرده بودم ( البته نسبت به انتظار خودم )

صبح عید شد 

ساعت 12 و اینا قرار بود سال تحویل بشه و من دلم طاقت نداشت تو خونه بمونم دیگه 

بلند شدم و باز هم تنهایی بدون اینکه به کسی بگن رفتم صفه 

میخواستم تنهایی برم تا قله 

بهم میگفتن دم عیدی کسی اونجا نیست 

میگفتم طوری نیست امنه 

تند تند وسیله برداشتم و رفتم 

هوا بارونی بود 

رسیدم دیدم ای بابا تو پارکینگ که هیشکی نبود جز یه ماشین 

تو مسیر فقط یکی دو تا باغبون بودن 

ولی خداروشکر جهار تا پیرمند پیرزن خجسته تو خود کوه داشتن به صرف قله بالا میرفتن 

یکیشون احمق و خسیس نفهم یه ذره به من نگاه کرد و بعد از درود و خدا قوت ها گفت باتومتو اشتباه گرفتی 

 

هرچی نگاه کردم دیدم درست گرفتم 

گفت نه عزیزم این سریشو باید بزاری برای تو فلان صخره ها باید برش داری نه الان 

احمق در پوش پلاستیکیه باتومو میگفت باید بذارم 

منم نفهمیدم ین ازین اصفهانی خسیسات که فکر کردم راست میگه 

نگو نگران بوده سر باتومم ساب بره 

منم گذاشتم و ده متر بالاتر انچنان لیز خوردم که کل فلسفه هایی که این مدت بافته بودم از سرم پرید 

خلاصه هرچی میرفتم بالا ادما کمتر میشد و نفس نفس زدنای من بیشتر 

دیگه رسیدم به در صفه ( چشمه زرد فکر کنم بهش میگن )

باد شدید تر شد و من احمق بازی در اوردم بازم رفتم بالا 

اخه به خاطر قله اومده بودم 

رسیدم به قله 

ولی رسیدن همانا و باد شدید که منو با کولم داشت میبرد و هیشکیم اونجا نبود همانا 

به قدری باد و بارون گرفت که من پشت یه سنگای قله پناه بردم و این عکسو به یادگار به عنوان تنها عکس گرفتم و دیگه اصلا از شدت بارون نشد گوشی در بیارم 

هرچی صبر کردم اروم نشد 

زهرا زنگ شده بود و ازیم زنگ شده بود و همه از رفتن کوه من کلافه بودن 

تازه نمیدونستن تو چه وضعیتی گیر کردم 

دیدم داره دیر میشه باید هرجوری هست برگردم 

جرات نداشتم به سنگا دست بزنم 

همش یاد حرف دکتر میوفتادم که میگفت تو وضعیت بادی بارونی این قسمت صفه مار و ه های عجیب غریب داره 

به خفت و ندامتی برگشتم و فقط وسط راه سنگا رو طوری بغل میکردم که تو زندگیم هیشکیو بغل نکرده بودم مبادا باد ببرتم ( سنگو بغل کن یه اصطلاح رایج تو کوهنوردی )

خلاصه رسیدم به یه جایی که باد کم بود 

حالا وقت خوردن خوشمزه هایی بود که دنبال خودم اورده بودم 

تو اون هوای بارونی و منظره ی جلو روم چایی و صبحونه تنهایی میچسبید 

چایی رو ریختم دیدم ای بابا قند ندارم 

شکلات و هیچیم نبود 

ادمم نبود از یکی بگیرم 

گفتم طوووووری نی صبحونه میخورم پایین تر چایی میخورم 

پنیر و گردو و خیار و گوجه و لیمو و همه چی رو چیدم ای بابا نوووون نیووردم 

گفتم طوریییی نی میوه میخورم 

میوه ها رو در اوردم و از اون وضع خفت بار خودم که همه چی یادم رفته بود اصن اشتهام کور شد گذاشتم تو کیفم و رفتم پایین 

دویدن خیلی میجسبید دویدم تا رسیدم به همون دو تا باغبونه کل میوه و چایی و صبحونه ها رو دادم بهشون 

گرچه سخت بود ولی واقعا احساس کردم کل خستگیه سالم با این کوه یک نفره ی بارونی به در شده بود 

رفتم خونه 

و سال تحویل شد 

و 13 فروردین دفتر هدفگزاری زرد رنگ منم تموم شد 

و من ماندم 

تغییراتی که تند تند به زندگیم میومد 

تغییر رشته 

تغییر شغل 

تغییر اعتقادات 

تغییر

 

راستی اون دست خط مرکز مشاوره نارون هنوز دستمه 

تا تهش نرفتم ولی وقعا خدا رو پیدا کردم 

و الانم اون اتاقی که 15 روز توش هدف مینوشتم و مرغ مینا داشت و با صفا بود شده اتاق روابط عمومی موسسه ترنم . 

 

( هدف گذاری میتونه زندگی ادمو زیر و زبر کنه اگه درست انجام بشه )

( یه هدف گذاری درست ارزش اینو داشت که کل نوروزم رو تو اتاقم حبس بشم ولی حسی که بهم داد با هیج نوروزی قابل مقایسه نیست )

اون نوروز و اون هدف گزاری خیلی موثر بود تو ساختن روزهای زندگیم )

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ جامع چاپ و صحافي سفارش گردنبند پلاک اسم روز نوشته های یک بانوی شاغل Adam ماهی های شهری bestexperience تکامل مصنوعی وبلاگ شخصی من روده و مری